دوشنبه، دی ۰۵، ۱۳۹۰

با من بمان

دلم میخواهد راهی شوم ، راهی کوهی ، دشتی جاده ای

دشتی به رنگ سبزی که به دلها میپیوندد

وکوهی که میدرخشد از سپیدی برف

تو با من بمان ، وشاعرانه بیاندیش

به پرواز پرنده ها وآواز آنها که درگوشه قفس

جای گرفته اند بیاندیش

تو با من بمان ؛ برهنه شو همانند یک تیغ برنده

ریشه کن میان خاک وپیکرت را عریان کن

وچشم انتظار صبح روشن بنشین

خورشید آنجا چه رنگی دارد؟

به رنگ خاکستری مرده

شور گم شد ، شهناز گم شد ، ماهور گم شد

وشیدایی به خون نشست

زنان ساده لوح بردار میشوند

آنها با مرد شبگرد خوابیده اند

عریا ن وپشت به مناره پر شکوه گنبدها

آنها شب را بخواب آیینه فرستادند

وخودرا چون شقایق به دست شب سپردند

با من بمان ، ما ، ما ندگاریم

تا زخم چرکین را مرهم بگذاریم

ما میمانیم

ما که از نژادهای قدیم هستیم

تو ...با من بمان

دوشنبه / 23/ دسامبر / ثریا / اسپانیا/

یکشنبه، دی ۰۴، ۱۳۹۰

معجزه !

کریسمس آمد و رفت وهیچ معجزه ای از آن معجزه های بامزه که در

داستهان وفیلمها اتفاق میافتد ، انجام نشد ، جشن ها پایان گرفتند -

گرسنه ها همچنان گرسنه بانتظار شبان خود نشستند تا بره های خودرا

سیر کند اما گویا گوسفندان پروارتر شند .

چرا ( کریستوفر هچینیز ) قد نکشید ؟ وچرا مرگ را طالب شد؟ بی

هیچ فعلی او مانند صادق هدابت ما جوانمرگ نشد وفراتر رفت

واینکه امروز بین جوانان وسالخوردگان قلبش را ساکت کند جای

حرف دارد

او نه داستان نویس بود ونه رمان چا پ میکرد در دردوره زندگیش

توانست برای خود شهرتی کسب کند که اطرافیان وپیروانش بگویند

دیگر مانند او پیدا نخواهد شد او میل داشت مغزهارا از لجن های آلوده

وخزه های دست وپاگیر پاک کند اما مرگ اورا برد.وکسی هم آخ

نگفت  ، قلمی شیوا وروان داشت ومعلوم است که یکنفر به تنهایی

نمیتواند دنیارا پاکیزه سازد ، خوانندگان او تا انهای داستانهایش

میرفتنداما این عده قلیل بودند کلام اورا اکثر مردم درک نمیکردند

بخصوص که امروز خدا هم وارد اقتصاد شده ومیدانهای فوتبال لبریز

از تماشاچی است وبت های توخالی ومومی ناگهان چهره جهانی

پیدا مکینند وپس از آنکه مانند یک اسب پایشان زخم برداشت تیر

خلاص به نقطه میر آنها اصابت میکند وتنه چندا جام طلا درگوشه

اطاق آنها خاک میخورد .

آخ دنیای وحشتناکی است اگر قراراست بمیرم آرزو دارم مانند یک

دینامیت منفجر شوم میل ندارم مانند روغن داغ قطره قطره بسوزم

یا مانند یک تکه یخ از هم وا بروم ویا مانند حلزون درخودم فرو

بروم چون دنیای کنونی وخداوندان نوین را دوست نمیدارم.

امروز قفس کوچک من درون یک قفس بزرگتربا دیوارهای بلند جای

گرفته ومیدانم هیچ روزی این دیوارها فرو نخواهند ریخت بلکه

آجر روی آجر وسنگ روی سنگ گذاشته میشود تا یک برج یا یک

آسمان خراش ویا یک اهرم دیگری بنا گردد .

امروز دنیا حاوی هیچ مطلب تازه ای نیست وهیچ کلام ومعجزه ای

به وقع نخواهد پیوست مردان وزنان با توپ فوتبال عرق میکنند

وبا عطر و روغن سکس داغ میشوند وبرده داران وبرده فروشان

همچنان بکار خویش مشغولند.

آه باید رفت به دنبال یک فضای سبز ووسیع برای ساختن میدانهای

بزرگتری وبازی گلادیاتورها وسود آن میرود به جیب کسانی که ما

نمینشاسیم وخداوند همچنان نگران است در هیبت( کوکا کولا).

ثریا/ اسپانیا / یکشنبه روز کریسمس !

به کسانیکه به باورهای خود  اعتماد واطمینان دارند !

جمعه، دی ۰۲، ۱۳۹۰

بازگشت خدایان

صدای زنگوله ها بگوش میرسد

پرنده ها میخوانند

از شاخه های درختان ، نور میریزد

( خدای دوساله شد ) ! یک طفل زیبا

با تاجی از طلا بر تارک خود

مرغان پرریخته از اختفای تاریکی

از آنسوی وسعت مرزها

همه درنور فرو رفته اند

دیگر اورا برصلیب نخواهیم دید

او درکتیبه ها جای گرفت

از نسل مادر مادر مادر بزرگ من

او برصلیب بود

قبیله ای با الواح مقدس

با اسم اعظم

در شب وهم وسیاه

درکنار شمشیر میراثی پدر

آهسته آهسته پیش میخزد

از جنگل بوی سیب می آید

مادرما حوا دوباره سیب را قسمت کرد

وبه گناه آلوده شد

صدای زنگوله  ( پا پا) میاید

وخدا درکسوت یک شیشه بزرگ

( ک....و کا ...کو لا ) ظاهر میشود

من در ذهن روشن خود

در کنار قبیله سرگردان

به تحمل ایستاده ام

ومی اندیشم به عاشق شبانه ام ، که......

در بسترم گل میریزد وگل میکارد !

MERRY CHRISTMAS AND HAPPY NEW YEARS

سال نوی مسیحی مبارک باد برهمه

ثریا/ اسپانیا / جمعه

 

پنجشنبه، دی ۰۱، ۱۳۹۰

کوسه درآیینه

آیینه ای دردست دارم ، کوسه درآیینه است

واین است معنای زندگی

خون های خشک شده روی دیوارها

شعارهایی با رنگ سیاه ، قرمز وزرد

روی آنهارا کچ پوشانده است

زنده باد، ..... مرده باد ، مرگ بر..... و

زنده باد فوتبال !         

امروز شانه هایم فرو افتاده اند

چرا که بار سنگین وتلخ گذشته را

هنوز حمل میکنند

من از کدام نسلم ؟ از نسل خرگوشان !!!

برای لانه خود ، هزارراه باز کرده ام

همیشه درحال فرارم

از میان گلهای قالی ، تا دشتهای سر سبزی که

در میان دستان منند

از عشق میگویم ؛واز عاشقان ،

عاشقان را دوست د ارم

چرا که راز آنهارا میدانم

من از نسل کولیانم

همیشه خانه به دوش وآواره

اینهم ، همینم ،

همیشه راست میروم ؛ بی هیچ کژی ومژی

درکنار مردار خواران ، به دنبال  هوای تازه ام

خورشید درمیان دستهای من است

من سر فرو برده درگریبان

چرا که درمقال هیچ دیواری ، سرم فرود نیامد

تنهاییم برایم خانه میسازد

یک خانه لبریز از نور ، برای تمام فصلها

مردان وزنانی از نسل اهریمن ، که

بخورشید شک دارند

آنها در روشنایی خورشید ، نیز کورند

من هزار چشمه یقین دارم

و...دوست میدارم

ضربان قلب ترا که برای من میطپد

ثریا _(یک زن کرمانی ) اسپانیا/ پنجشبه !

 

دوشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۹۰

ضحاک / مزدا/ کوروش ویلدای ما

فسانه گشت وکهن شد حدیث اسکندر

سخن نوآر ، که حلاوتی دگر است.......فرخی سیستانی

------------------------------

تضاد میان زندگی امروزی ما بیچارگان بی وطن زیاد است ،

وآنهاییکه نیز دروطن خانه دارند دچار تضادهای زیادی میباشند

امروز نگاهی به عکسهای چاپ شده رنگین ایران برای جلب

توریست انداختم ویکا یک آنهارا با دقت تماشا کردم

به یکا یک آنها چشم دوختم کاشی کاریهای مساجد

ومعابد که گاهی میان آنها یک صلیب شکسته نیز خودنمایی میکرد!

بیشتر اشکال آنها ذوذنقه های هشت پر یا دوازده پر ویا نه پر نقش

شده وکمتر از اشکال بیضی یا گردویا مثلث استفاده شده بود ؟!

دلیل آن هرچه باشد گویای اسراری است که ما از آن بیخبریم ،

به دشتهای سر سبزو خرم وکوچ مردم ایلیاتی مینگریستم وآرزو داشتم

کاش یکی از آنها بودم ،

سعدیا حب وطن گرچه حدیثی است درست / نتوان زن سخنی که من

اینجا زادم .

فردوسی در سروده های خویش خطوط ضحاک مار دوش را بخوبی

تصویر کرده است وسپس مقابل او عدالت را نهاده ، ضحاک یک

شخصیت افسانه ای لیک واقعی روزگاران است .

او نه درستکاری را میداند ونه عدالت  را به بیداد گری خو گرفته

وتا همین امروز باز هم ضحاکان مار به دوش که از خون ومغز

جوانان بی گناه تغذیه میکنند درمسند بیعدالتی وحکومتی نشسته اند

ندانست جز کژی  آموختن / جز از کشتن وغارت وسوختن

امروز قصه ضحاک کهنه شده اما کسانی هستند که از همه پیکرشان

مار روییده وهمه گرسنه اند دیگر دراین دنیای فراخ وبی انتها کاوه

نیست تا پیشگام شود وبر ظلم وبیعدالتی وبیدادگری ضحاک صفتان

برخیزد.

کاوه آهنگر درهمان کتاب وکلمات فردوسی دفن شد واز او تنها یک

افسانه بجا ماند ، مزدک دیگر نامی ندارد واز تاریخ گریخت وآنکه

دم زد زنده بردار شد،

نگون بخت را زنده بردار کرد / سر مرد » بی دین« را نگونسارکرد

وزان پس بکشتش به باران تیر/ تو گر باهشی ره مزدا مگیر !!!

یلدا برهمه مبارک  ، وباشد تا بدمد صبح روشن.

ثریا/ مالاگا / اسپانیا/ دوشنبه

 

یکشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۹۰

یکشنبه آخر

آخرین گفته ها در آخرین یکشنبه !

-----------------------

پای نهفتم در یک دشت تاریک

در ذهن متروک قبیله کولی ها

درکنار مردانی کمتر از ( زن)

امروز میروم تا درچشمه سپیده دم

بشویم خودرا

رو به کدام سو بایستم؟

خیابانهای بو گرفته ،

مردان بو گرفته ،

زنان بو گرفته ،

گویی از جنگل شب بیرون آمده

باقیمانده شهوت خودرا

در شهر رها میکنند

--------

خاکستر مردگان را که از گورستان نزدیک

روی گلهایم نشسته

میشویم

بوی لاشه دردماغ خاک

پیچیده است

در انتظار هیچ سواری نیستم

وچشم انتظار به هیچ غباری ندوخته ام

آسمان وزمین هر چه درآن است

مرا به فراموشی سپرد

روزگار سردی است رفیق

در گمان این آسمان واین زمین

من یک غبارم ، یک غبار

یک غبار غریب

وامانده از دودمان وقافله خویش

ثریا/ اسپانیا / یکشنبه هیجدهم دسامبر 11