دوشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۹۰

ارگ نواز

کشیش فرانسیسکو تازه از مراسم طولانی یک غسل تعمید فارغ شده بود وخسته به درون اطاق کوچکش رفت پیراهن مخصوص این روزهارا از تنش بیرون آورد وشال ابریشمی گلدارش را از گردن باز کرده وآنرا آویزان کرد وخسته خودرا روی یک صندلی انداخت

دستی به درخورد ، کسی در میزد ، او گفت بفرمایید ، بارتلو ارگ زن کلیسا بود که تلو تلو خوران به درون آمد وسلام کرد ،دهانش بوی بدی میداد وتنش نیز بد بو و چندش آور بود.

پدر فرانسیسکو پرسید : باز برای گرفتن پول آمده ای ،

بارتلو گفت : آری پدر سخت خسته وخمارم وگرسنه کشیش پرسید پس آن بسته ای را که » دون مورنو« برایت فرستاد ، کجا گم کرده ای؟

مردک ارگ زن جواب دارد ، آنرا به دریا انداختم ، پدر ، من از کسی صدقه نمیخواهم ، ممکن است دزدی کنم ، ممکن است دروغ بگویم ،  ممکن است حتی آدم بکشم ممکن است گاهی چیزی را قاچاق کنم اما .... من صدقه از کسی قبول نمیکنم ، من آدم با شرفی هستم !

کشیش گفت : درون آن بسته مرغ سرخ کرده ، یک بطر شراب ومقدار زیادی گوشت خوک بو داده بود که برایت فرستاد وتو آنرا به دریا پرت کردی ؟

ارگ نواز ! گفت بلی پدر  من آدم باشرفی هستم از کسی صدقه قبول نمیکنم.

کشیش چند سکه کف دستش گذاشت وسرش را به صندلی تکیه داد وبا خود گفت :

چکار  میشود کرد ؟ بعضی از آدمها اینگونه به دنیا میایند. 

ثریا/ مالاگا /اسپانیا/ دوشنبه

 

یکشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۹۰

قدرت خدایان

مردم به اسم وشهرت وظاهر بیشتر اهمیت میدهند!

از ایران برگشته  وبرایم خبرهایی آورده است ! خبرهایی که دیگر برایم کمترین اهمیتی ندارد ،  مطرب دزد را یافته وشماره تلفن اورا نیز برایم آورد اما نگرفتم دیگر هرچه بود تمام شده بگذار آن موجود حقیر بدبخت فلاکت زده آخر عمر با پولهای من درلباسهایی   که همه عمرش آرزوی آنهارا داشت جولان بدهد ، وبازهم صورت وهیکل خودرا به جراحان زیبایی بسپارد تاکمتر کسی به سابقه پلید او پی ببرد .

من از او وهمه دزدان درخانه ام پذیرایی کردم بی آنکه بدانم آنها دزد هستند ، درانتظار هیچ پاداشی هم نبودم ونیستم دیگر نوشتن درباره او وکارهای او یک درد مظاعف است ، روزی چهره پلید او وزندگی نکبت بارش مانند پرده سینما از جلوی همه خواهد گذشت بی آنکه من دخالتی داشتنه باشم . طبیعت خود مجری قانون است وعدالتگر خوبی است .

من اینجا بی آنکه احتیاجی به کسی داشته باشم راه میروم به همراه یک دفترچه وچند قلم تا اگر چیزی را بیاد آوردم بنویسم کارمن تنها همین است وتنها دلخوشیم نیز همین است درخازج از ااین دایره هیچ لذتی برای من وجود ندارد .

امروز سعی میکنم جنبه های زشت وتعفن آور زندگی را از مغزم دور کنم وبه جنبه های زیبای آن بپردازم.

فقر وفلاکت وبدبختی وجنگ وگرسنگی وتجاوز همیشه وجود داشته است درهر زمانی از زمانها واز دست ما کاری ساخته نیست .

دنیا قانون همان جنگل را دارد ، یا بخور ویا ترا خواهند خورد تنها کاری که میتوان کرد این است که نگذاری خورده شوی . من کمی زخمی شد م اما این زخم نیز خیلی زود التیام خواهد پذیرفت من درانتظار اجرای عدالت نشسته ام ، یک عدالت بی چون وچرا.

ثر یا/ مالاگا / اسپانیا/ یکشنبه 17

 

شنبه، تیر ۲۵، ۱۳۹۰

فرخی یزدی

من اگر توبه زمی کرده ام ، ای سرو سهی

تو خود این توبه تکردی که مرا می ندهی

---------

در زمان رضاشاه از دولت سر شهربانی وقت ، میان مردم یک تبانی ویک مسابقه خاموشی واظهار بندگی واطاعت وخودرا خادم صادق ونوکر صمیمی نشان دادن ایجاد شده بود .

( فرخی یزدی ) شاعر ونویسنده درمیان این خیل سواران ونوکران درگاه نبود ، بنا براین برای سیصد تومان بدهی که به  یک مغازه کاغذ فروشی  داشت ، اورا به زندان بردند .

طبعا برای یک شاعر با روح حساس ونویسنده ی مانند فرخی یزدی اینهمه پستی وبی خردی وتوهین وتحقیر خیلی زیاد بود وآن نوکران خود فروخته  وروسا بجای آنکه با مهربانی وعشق ودلگرمی وانصاف اورا آزاد کنند و آتش نارضایتی را دراو خاموش سازند وباعث آزادی اوشده وطبعا شاه را در قلب مردم محترم ومحبوب سازند اورا دشمن سر سخت شاه وملت معرفی کرده وباعت مرگ  او شدند.

اینها همه نتیجه تنگ نظری ها وحسادتها وبغض ها وکینه های فروخفته درون سینه های مردمی است که نامش ملت میباشد

در نهایت آنکه کسی میاندیشد باید نابود شود .

هیچگاه درهیچ نوشته ای ثبت نشده که خداوند مردان را با کلاه وعمامه آفرید وزنان رانیز درون کیسه های سیاه به زمین فرستاد بلکه بخاطرپنهان کردن زشتیها وبیقوارگی زنان که در گذشته دراثر بدی تغذیه وورش نکردن وکنج خانه نشستن وافتادن روی تشکها ، بشکل نامطبوعیی هیکل آنها چاقوبادکرده بنظر میرسید بنا براین چادر بهترین پوشش این زشتیها بود وسر بند ومقنعه وچارقد هم میتوانست از پهنای صورتهای کلفت وپیشانی پر موی آنها جلو گیری کند .

امروز به کمک داروها ودکترهای زبر دست وخوبی تغذیه وورزش همه این زشتیها به دور ریخته شده  ودیگر کمتر زنی را میتوان زشت یافت وکمتر مردی را میتوان پیر دید!! .

یکی دیگر از مزایای چادر این است که قوه تخلیل رادرمردان بالا میبرد ، چشمان درخشان ولبان بوسه طلب وهیکلهای موزون درون چادر این موجود خودخواه را بیشتر طالب میسازد ودر تخیل خود آرزوی دست یابی باین حوری بهشتی را دارد ،

همین ، محال است درهیچ یک از کتابهای آسمانی وزمینی !! شما نسخه ای را بیابید که خداوندمتعال گفته باشد زن را بپوشانید آنهم با این شکل فجیع ومشت ولگد وشلاق و.......ومردان آزادیخواه را به زندان افکنید ویا بکشید .

ثریا/ اسپانیا / شنبه

پنجشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۹۰

شازده خانم!

آهنگ شازده خانم خواننده معروف گل کرده بود خیلی هم گل کرده بود به هر خانه ویا محلی که میرفتی صدای دلپذیر ( ستار) بلند بود که میخواند :

شازده خانم ، چه پاکی و چه بی ریا ، بخانه خود آمدی ، خوش آمدی خوش آمدی  ، وشازده خانم ما بادی به غب غب میاندخت لبخندی گوشه لبانش مینشت چشمانش را که دران نور تاسف وتاثر بود به نقطه نامعلومی میدوخت وسپس نگاهی به ازاطراف خود میانداخت واگر من آنجا بودم ، درحالیکه دود سیگارش را به هوا میفرستاد نگاهی نه چندان دوستانه  وکمی مخلوط با کینه بمن میاندخت ، لابد پش خود فکر میکرد :

من الان مییبایست در دربارگذشته روی تختی با فرش ابریشمی نشسته بودم ویا خواهر زاده ام الان شاه بود ، همان خواهر زاده که همه دکمه های کت بلیزر خودش را با سکه های ( پهلوی ) تزیین کرده بود، وحال اینجا میان این مردم عادی و صدالبته این تحفه از راه رسیده باید بنشینم ، سپس آهی میکشید وپک دیگری به سیگارش میزد .

روزیکه برای اولین بار مجبور بودم بخدمت این شازده خانم برسم خودم را برای یک نبرد سختی آماده کرده بودم نبردی که بهر روی بردی نصیب من نمیشد.

او از آن شازده خانم هایی بود که تاریخ مصرفش داشت تمام میشد ومانند یک فرش نخ نما درحالیکه سیگار میان انگشانش دود میشد با کج وکوله کردن دهانش گفت :  خیر ! او از ما نیست !

وبا این گفته برگ هویت وشناسنامه زندگی زناشویی من مهر خورد  راست میگفت من از آنها نبودم ، نه بازاری بودم ، نه درباری ونه ساواکی !

اودر گذشته زن زیبایی بود وگذشته پر ماجرایی داشت وبه غیراز تعریف مدام از ( باغ بزرگ آقاجانش ) وخط خوش مادربزرگش ودنبک زدن خانم جانش در کنار پدر محترم وبا اسم ورسم دار خود به تاریخ وجغرافیای دنیا هم وارد بود! زبان هم بلد بود از آن زبانهای سختی که ماررا از سوراخ بیرون میاورد وبجان خرگوش بیچاره میانداخت .

اگر از او میپرسیدی که : هرکولس چه کسی بود : جواب میدا د:

خوب ، معلومه ، همون بنایی که برج پیزارا دررم ساخت!واگر میپرسیدی که سیاوش چه کسی بود :

جواب میداد سیاووش ، شاعر بزرگ ما که شاهنامه را سرود ویک سیاووش دیگر هم پسر ممل میرزا است ، از همه  مهمتر به شیرین زبانی ومتلک گویی وخوش خدمتی معروف بود .

گاهی دلم میخواست با ناخن هایم صورت اورا بخراشم واورا زخمی کنم اما طبیعت قبلا زخم بزرگی باو زده بود واحتیاجی به ناخن های تیز من نبود ، به هنگام حرف زدن گویی آبشاری از آتش بر سرم میر یخت میل داشتم اورا بکوبم وزیر پاهایم له کنم ، فریاد بکشم وبه اطرافیان چهره واقعی ودیو سیرت اورا نشان بدهم ، اما سکوت میکردم روزگار بد جوری باو حمله برد ودیگر جایی برای من باقی نگذاشت.

ثریا/ اسپانیا/ یادداشتهای روزانه

خلایق هرچه لایق

من از اینکه دائم کسی مواظبم باشد وبه دنبالم راه بیفتد وجاسوسی مرا بکند بشدت بیزارم وهیچگاه نمیتوانم چنین وضعی را تحمل کنم .

به همین دلیل سفرهایم را چند روز جلو یا عقب میگویم وتاریخ درست را به کسی نمیدهم چون میدانم کسی تمایلی ندارد که چه بر سرمن خواهد آمد تنها یکنوع ( فضولی ) دربین جامعه ما رخنه پیدا کرده است اگر برای عمل جراحی هم بروم چند روز بعد آنرا اعلام خواهم کرد ، دیگر از خصوصیات خوب جامعه ما دزدی است !

دوستانی دور ترا میگیرند وبه غارت اموال وروح تو مشغول میشوند درخانه ات میبینی که تکه تکه چیزهای خوب وبا ارزشت گم شده ، میهمانان عالیقدر ودوستانی به دیدارت آمده بودند ؟!

زلزله هم بیخبر می آید وبیخبر میکوبد ومیبرد وهمه را ما نیز بگردن خداوند میگذاریم ، گویی خداوند تنها برای این زنده است که بار گناهان وجنایتهای مخلوقش را به گردن بگیرد وکسی نمیداند به دنیا آمدن یعنی ورود به غرفه های تکنیک  وبازار ورفتن یعنی دیگر اکسیژنی بتو نخواهد رسید .

زمین کم کم داردویران میشود آسمان نیز تسخیر شده دریاها نیز به دست همین مخلوق افتاده است ، هتلهای شیک تاکسی های مدرن واتومبیلهای کورسی بندگان لایق را تا اعماق اقیانوسها میبرد به زیر سر چشمه ابدی بشر وهمه جمعیت دنیارا  میتوانددرخود جای بدهد

بلی میشود تعطیلات را درهتلی لوکس زیر دریا گذراند حال مهم نیست اگر قامت برافراشته مثلا( ارک بم )ناگهان فرو ریزد قامتی که قرنهای متمادی درصحرای کویر که آنجا نیز روزی اقیانوس بود قد برفراشته وبا غرور تمام به دشتهای خشک وخالی مینگریست ، حال امروز تبدیل به یک نماد ویک تپه شده است .

بولدوزرها بکار افنتاده اند تا زمین را صاف وتمیز کنند وطرحی نو دراندازند آب دریا تبدیل به ابر میشود وسپس توسط بادهای مکانیکی روی صحرا وآبادیها وبیابانهای دیگران را میگیرد وآنجارا سیراب میکند تا حاصلخیز شوند!!

حال چه میتوان کرد ؟ کسانیکه روزی به دنبال مارمولکها می دویدند ومورچه هارا دنبال میکردند ویا روی زمین دراز کشیده وبه ابرهای تکه تکه بی بارش مینگریستند وستارگان را میشمردند بهترین وعالیترین غذایشان شیر شتر بود ، ناگهان ( ملحم) شده  شاعریا ....شدندوامروز جایگاه شان در بالاترین نقطه زمین است ومیتوانند با دست آسمان ابری را لمس کنند .

خوب ، خلایق هرچه لایق

ثریای نالایق !!! از دیار بیکسی واز یادداشتهای روزانه اش !

چهارشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۹۰

نارون پیر

از چه سخن بگویم ؟

از پنجره ها ی بسته ؟

از سایه های مشکوک

از پچ پچ های ترسناک

درتاریکی؟

نه ! نمیتوان دیگر پنجره را گشود

وبه هوای تازه سلامی گفت

انسانها میان اشیا ء بیهوده خود

میسوزند

زمین دیگر از هیچ کشتی بارور نمیشود

و.........من ؟

» من به تکامل رسیده ام « !!

به کدام تکامل ؟

دستهایم فرو افتادند

روی پل معلق میان عشق ونفرت

ایستاده ام

پلی که بر فراز دنیای ما ساخته اند

از چمنزار مگو

واز گل ابریشم نامی مبر

از پرده های کلفت خاک گرفته

دالانهای تو درتو

شیشه های رنگی

در بلندترین برجها که بی اعتنا

به مردم زمانه وزمین ، مینگرند

باید ستایش کرد

ما درخواب کبک را رسوا میکنیم

وحقیقت را به خاک میسپاریم

نام ها دیگر بهم پیوند نمیخورند

هم آغوشیها بوی بیماری گرفته اند

پیکر ها دیگر صمیمیتی باهم ندارند

نه ! ای دوست ،

دیگر نمیتوان به صداهایی از دوردست گوش داد

از غربتی به غربتی دیگر کوچ کردن

وسرگردانی  بیشتر ، درمیان مردم دلمرده

تکیده ، مبهوت زیر بار جسدهای آویزان

از چه میتوان سخن گفت ؟

آن سایه سرومانند

که سایه وار به اطاقم میخزید

با خش خش چادر سپیدش

از یاد رفته است

و.....امروز بیا آن گذشته ها

در آغوش تیره گیها

به همراه باد

افسانه گوی دیروزم

ثریا/اسپانیا