یکشنبه، تیر ۱۲، ۱۳۹۰

چرا ، تنها هستم ؟

تنها هستم ، درکنار یک دیوار بلند سفیدکچی

تنها هستم ، در روی نیمکتی پنهان درپشت پرده های کشیده

تنها هستم ، برای آنکه راحت تر گریه کنم

تنها هستم ،گاهی غمگین وزمانی شاد وهیچ چیز برایم دلپذیر نیست

تنها هستم ، دراطاق کوچکم وتختخوابم

تنها هستم ، چون سنگی نشسته زیر آب

تنها هستم، زمانیکه راه میروم ویا توقف میکنم

تنها هستم ، به هنگام پیاده روی درپارک وخیابانها

تنها هستم ، چون کشتزارم غارت شده

تنها هستم، چون همه مرا ترک گفته اند

تنها هستم ، اما دیگر کمتر گریه میکنم

تنها هستم ، به هنگام سفر وبه هنگام باز گشت

تنها هستم ، چون آتش پنهانی درونم را میسوزاند

تنها هستم ، در حصار شبهای دلگیر

وتنها هستم ، چون عشقهای خام جوانیم

تنها هستم ، چون درخت سروی بلند ایستادم وخم نشدم

تنها هستم ، درجسم خود زندانی

وسرانجام روزی تنها  خاکستر خواهم شد

---------------

ثریا/ اسپانیا/ سوم جولای ساعت بیست وپنجاه دقیقه / یکشنبه

عروس فراری

مهری را سالها بود ندیده بودم  وچه بسا شکل اورا فراموش کردم بر حسب تصادف توی خیابان اورا دیدم مرا بوسید وگفت :

ببین پس فردا به یک عروسی بزرگ دعوت داریم تو هم بیا من کارت اضافه دارم !

گفتم منکه آنهارا نمیشناسم ، گفت عیبی ندارد ، اقدس خانم هم هست اونم لیاس عزاشو  درآورده وبه عروسی میاد من اونقدر تعریف تورا کردم که همه مشتاق این هستند که تورا ببیند.دروغ میگفت : مهری همیشه در مدرسه از من فرار میکرد با آن چشمان لوچ وخودش بینهایت زشت بود نوک زبانی هم حرف میزد مدرسه راتمام کردو رفت هنرستان ودرس معلمی خواند وشد معلم وسپس ناظم وبعد همین یک شوهر پیر گیر آورد اما پولدار هروقت هم مرا میدید یک پشت چشمی نازک میکرد وراهش را میگرفت ومیرفت حالا مرا به عروسی خوانده آنهم عروسی بزرگان؟!

فرداشب یک پیراهن مشکی پوشیدم یک گردنبد مروارید بدلی هم انداختم به گردنم وبا او رفتم به همراه شوهرش وراننده !!!

مهری از جلو میرفت وبا یک یک دست میداد ومنهم به دنبالش روان بودم سرم را تکان میدادم پچ پچ ها شروع شدمردی آراسته با کت وشلوار سفید وکراواتی به رنگ شیر جلو آمد خم شد دست مرا بوسید وگفت : خوش آمدید ما خیلی تعریف شما وهوش وذکاوت وزیبایی شمارا از این بانو شنیده بودیم .

منهم گذاشتم طاقچه بالا مانند آدمی که دو دانگ صدا دارد میگویند بخوان او میگوید نه منهم جلوی اینهمه آدم ناشناس بجای اینکه خودمرا گم کنم ودستپاچه شوم حسابی گذاشتم طاقچه بالاو گفتم این توبمیری از آن توبمیریها نیست چطور شد ناگهان جمعی ناشناس مشتاق دیدار این بنده حقیر بی نقصیرشدند؟

آن مردهنگامیکه از اشتیاقش با من حرف میزد ومیگفت همیشه دلم میخواست شمارا ببینم ! گفتم » هه ، هه، هه؛

هرکس هرچه میگفت  درجوابش میگفتم هه ، هه، هه،

خدایا حالا تکلیفم با این جماعت ناشناس چیست همه حیوانات قلعه دور تا دور روی صندلی ها نشسته بانتظار تماشای هنرپیشه ها بودند عینهو یک سیرک ،مهری هم گم شده بود

من قافیه را نباختم عده ای مرا تماشا میکردند گویی ستاره ثریا از آسمان نا گهان به زمین آمده واین سیرک را غرق روشنایی کرده است.

چشمم به جراح معروف افتاد ،  آه ، اونم از ایناست؟ گفت به به به

راستی اینم اسمه که تو روی خودت گذاشتی ثریا یک ستاره تنها خارج از منظومه خود آن دوردورها افتاده ، دیدی ثریا زن شاه هم شانس نداشت وبد آورد ، حال اقدس خانم را نگاه کن!

گفتم چکار کنم پدرم شاعر بودوهمیشه میخواند نام این دختر ثریا کن بیاد دختر من .

و...در دلم به آن ماهی که داشتند با قربانگاه میبردند گفتم بدبخت بیچاره بیکار بودی از آن سر اقیانوس شنا کردی وخودترا دردهان کوسه انداختی ؟ عروس گریه میکرد.

من زیر لب میخواندم : دختری آنجا نشسته داره گریه میکنه/گلدون یاسش شکسته داره گریه میکنه /دیگه بر اسب سفید آرزوش سواری نیست/ دیگه فانوس نگاهش پی هیچ یاری نیست. دختری .......

سیرک خوب وتماشایی بود به رفتنش میارزید!

ثریا. ستاره تنها !!!!!

جمعه، تیر ۱۰، ۱۳۹۰

باز آمدی

خیر مقدم ای مرغ خوشخوان باز آمدی

بر فراز کلبه ما نغمه پرداز آمدی

مرغ دل درسینه از شوق صدایت می طپید

وه چه خوش گرم و سرور مست آواز آمدی

بیشه های هند وافریقارا گرفتی زیر پر

وز فراز  کوه ودریاها بپرواز آمدی

ارمغان از این سفر مارا چه آوردی بگوی

بعد چندین سال  هجران کز سفر باز آمدی

رازهایی را کز دگر مرغان شنیدی باز گوی

چون تو مارا پیک و محرم راز آمدی

آوازت سخت جانبخش است امسال ای عزیز

خود  مگر اینبار از گلزار شیراز آمدی

از مزار حافظ شیراز همتی خواستی

کز بیان معرفت در کار ، اینجا آمدی

وز سر اخلاص الحمدی به سعدی خوانده ای

کز بیان معرفت تفسیر گوی ونکته پرداز آمدی

آفرین ها برتو ای میهمان بی آزار من

محترم رفتی وبا تجلیل واعزاز آمدی        ثریا/ اسپانیا

بهار شاعر

انگلیس ، در جهان بیچاره ورسوا شوی

زآسیاب گردی واز اروپا ، پا شوی

هرکجا دیدی جوانمردی وطن خواه وغیور

از میان بردیش تا خود درجهان آقا شوی

هرکجا گنجی نهان ، یا ثروتی بوده عیان

حیله ها کردی که خود آن گنج را دارا شوی

--------

عهد اما گذشت مکر  چنگیزی رسید

دورغزان رسید مگر سنجری نماند

روز آئمه طی شد ودرپیشگاه شرع

جز احمقی ومرتدی وکافری نماند

گیتی بخورد خون جوانان نامدار

وزخیل پهلوانان کند آوری نماند

-------

هست ایران مادر و وتاریخ ایرانت پدر

جنبشی کن گر ترا ارث از پدر یا مادر است

خسروان پیش نیاکان تو زانو میزدند

شاهد من صفهء شاپور ونقش قیصر است

..............

اشعار از : شادروان محمد تقی بهار

پنجشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۹۰

خاک !

او پرسید :

آیا روزی به وطن خود برمیگردی ؟ اگر همه چیز عوض شود ؟

گفتم نه ، هیچگاه ، هیچگاه ، من باخاک وسر زمینم مشگلی ندارم با مردم مشگل دارم ونمیتوانم مردم ودنیا را عوض کنم ، من انسانم وراه انسانیت را تا امروز پیموده ام از همه کوهها وسنگلاخها وبیابانهای خشک مملو از خار مغیلان گذشته ام کسی نبود ، هیچکس نبود غیراز خودم.

امروز چهره زیبایم و جوانیم به دست رهزن سالها به یغما رفته بی آنکه توانسته باشم از آن بهره مند شوم انبوه موهای سیاهم به سپیدی نشسته و....از همه مهمتر درکشتزار زندگیم هیچ شیاری نیست.همه چیز بخشکی رسیده آنهم دراین صفحه روزگار که چیزی به غیراز جلوه ها ونمایش ها عرضه نمیشود. انسانها گم شده  مانند گیاه رشد کرده وتولید مثل میکنند دیگر چیزی نیست که بتوان به آن امید بست . حتی ستارگان درآسمان گم شده اند. نه ، نه !

دیگر هیچگاه روی آن سر زمین را نخواهم دید دیگر هیچگاه درکوچه های داغ آن گام برنخواهم داشت یک سایه ، یک تاریکی روی همه چیز را پوشانده است .

خورشید دراینجا هم میدرخشد ومن هر روز صبح دربرابر او خم میشوم وتعظیم میکنم اما دیگر هیچگاه آن قله سپید پر برف وآن دیوپای دربندرا نخواهم دید.

من در دوران طلایی دنیا درآن سر زمین زیستم وزندگی کردم

روزی در جوانی نامم بر قله توچال نوشته شده بود به کوهنوردی میرفتم دست در دست همسرم دیگر هیچگاه آن راه را نخواهم دید ونخواهم توانست راه هفت حوض وآبشار دوقلو را پیدا کنم .

تونمیدانی نرفتن ونرسیدن چه دردبزرگی است ودفن شدن درخاک غریبه چه رنج آور است .

پرسیدم : تو چی ؟

گفت در انگلستان به دنیا آمدم از یک پدر اندالوز ویک مادر اهل باسک ، اما وطنی ندارم هیچگاه نه انگلیسی بودم ونه اسپانیایی ، منهم بی وطنم وبی خاک مانند تو !؟ منهم مشگلم با مردم زمانه است .

ثریا. اسپانیا/ پنجشنبه 30 ژوئن 2011

 

چهارشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۹۰

ماجرای یکروز

چشمان نمی بینند ، یکی پرده اش پاره شده ودیگری احتیاج به ععمل دارد  با اینهمه میخواهی مانند همیشه بدون کمک دیگران بکارهایت برسی خانه را تمیز کرده خوب هم تمیز کرده ای ؟! پس این گرد وغبار ر وی میز شیشه ای از کجا آمده واین قطره های شیر چگونه  روی آن جا خوش کر ده است ؟ میروی سر یخچال تا ببینی برای ناهار چه چیزی بقول فرنگیها ( بسازی ) یخچال دیفراست شده آب همه جار فرا گر فته است  جعبه سبزیجا لبریز از آب است و گوشت چرخ کرده آنجا بتو دهن کجی میکنند  باید  ترتیب آنرا بدهی صبح دوش گرفته ای وتمیز وخوشبو حال باید با پیاز وگوشت دوباره خودت را خوشبو سازی ماشین لباسشویی ناگهان از کار میایستد ، چی شد؟ دستت به دکه ای خوردو آب از زیر آن روان است  ، آنجا درون فنجان چیست ، آهان یک تی بگ چای برای آنکه آنرا روی چشمانت بگذاری تا باز شوند! زیر پایت چیزی صدا میکند  دیروز خانه را خوب تمیز کردی برق انداختی اینها چییست ، آهان کورن فلکس صبح روی زمین ریخت وتوآنرا ندیدی .....

همه چیر را روی میز میگذارم  زنگ درب به صدا درمیاید یک پاکت پستی سفارشی درونش یک پلاک برنجی  باید آنرا به درخانه ۀآویزان کنم ؟ صدای تلویزیون ناگهان بلند  میشود دریونان شلوغ شد مصر دوباره بپا خاست وبمبی درفلان هتل فلان کشور ترکید مرگ مرگ مرگ وخون  حال گوینده میگوید این شیر سویارا بنوشید تا قوی شوید  واین کرم را به بدنتان بمالید تا پوست شما مرطوب بماند .

دلم میخواهد روی یک نیمکت خنک دراز بکشم وکتاب بخوانم > برایت متاسفم خانم ، نه نیمکتی هست ونه کتابی درجه حرارت به سی ونه رسیده از هر سوراخی آفتاب بتو سلام میگوید آفتابی که درزمستانهای سرد به آن احتیاج داری نیست هر صبح تابستان خودش را روی تو پهن میکند .

همه چیز را رها میکنم بهم میریزم ومیروم روی تخت دراز میکشم چشمانم را میبندم بدرک هرچه میخواهد بشود  من به قصه هایی درذهنم میاندیشم که میخواستم آنهارا بنویسم  ، حال نمیتوانم به آنها جان بدهم.