جمعه، تیر ۱۰، ۱۳۹۰

باز آمدی

خیر مقدم ای مرغ خوشخوان باز آمدی

بر فراز کلبه ما نغمه پرداز آمدی

مرغ دل درسینه از شوق صدایت می طپید

وه چه خوش گرم و سرور مست آواز آمدی

بیشه های هند وافریقارا گرفتی زیر پر

وز فراز  کوه ودریاها بپرواز آمدی

ارمغان از این سفر مارا چه آوردی بگوی

بعد چندین سال  هجران کز سفر باز آمدی

رازهایی را کز دگر مرغان شنیدی باز گوی

چون تو مارا پیک و محرم راز آمدی

آوازت سخت جانبخش است امسال ای عزیز

خود  مگر اینبار از گلزار شیراز آمدی

از مزار حافظ شیراز همتی خواستی

کز بیان معرفت در کار ، اینجا آمدی

وز سر اخلاص الحمدی به سعدی خوانده ای

کز بیان معرفت تفسیر گوی ونکته پرداز آمدی

آفرین ها برتو ای میهمان بی آزار من

محترم رفتی وبا تجلیل واعزاز آمدی        ثریا/ اسپانیا

بهار شاعر

انگلیس ، در جهان بیچاره ورسوا شوی

زآسیاب گردی واز اروپا ، پا شوی

هرکجا دیدی جوانمردی وطن خواه وغیور

از میان بردیش تا خود درجهان آقا شوی

هرکجا گنجی نهان ، یا ثروتی بوده عیان

حیله ها کردی که خود آن گنج را دارا شوی

--------

عهد اما گذشت مکر  چنگیزی رسید

دورغزان رسید مگر سنجری نماند

روز آئمه طی شد ودرپیشگاه شرع

جز احمقی ومرتدی وکافری نماند

گیتی بخورد خون جوانان نامدار

وزخیل پهلوانان کند آوری نماند

-------

هست ایران مادر و وتاریخ ایرانت پدر

جنبشی کن گر ترا ارث از پدر یا مادر است

خسروان پیش نیاکان تو زانو میزدند

شاهد من صفهء شاپور ونقش قیصر است

..............

اشعار از : شادروان محمد تقی بهار

پنجشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۹۰

خاک !

او پرسید :

آیا روزی به وطن خود برمیگردی ؟ اگر همه چیز عوض شود ؟

گفتم نه ، هیچگاه ، هیچگاه ، من باخاک وسر زمینم مشگلی ندارم با مردم مشگل دارم ونمیتوانم مردم ودنیا را عوض کنم ، من انسانم وراه انسانیت را تا امروز پیموده ام از همه کوهها وسنگلاخها وبیابانهای خشک مملو از خار مغیلان گذشته ام کسی نبود ، هیچکس نبود غیراز خودم.

امروز چهره زیبایم و جوانیم به دست رهزن سالها به یغما رفته بی آنکه توانسته باشم از آن بهره مند شوم انبوه موهای سیاهم به سپیدی نشسته و....از همه مهمتر درکشتزار زندگیم هیچ شیاری نیست.همه چیز بخشکی رسیده آنهم دراین صفحه روزگار که چیزی به غیراز جلوه ها ونمایش ها عرضه نمیشود. انسانها گم شده  مانند گیاه رشد کرده وتولید مثل میکنند دیگر چیزی نیست که بتوان به آن امید بست . حتی ستارگان درآسمان گم شده اند. نه ، نه !

دیگر هیچگاه روی آن سر زمین را نخواهم دید دیگر هیچگاه درکوچه های داغ آن گام برنخواهم داشت یک سایه ، یک تاریکی روی همه چیز را پوشانده است .

خورشید دراینجا هم میدرخشد ومن هر روز صبح دربرابر او خم میشوم وتعظیم میکنم اما دیگر هیچگاه آن قله سپید پر برف وآن دیوپای دربندرا نخواهم دید.

من در دوران طلایی دنیا درآن سر زمین زیستم وزندگی کردم

روزی در جوانی نامم بر قله توچال نوشته شده بود به کوهنوردی میرفتم دست در دست همسرم دیگر هیچگاه آن راه را نخواهم دید ونخواهم توانست راه هفت حوض وآبشار دوقلو را پیدا کنم .

تونمیدانی نرفتن ونرسیدن چه دردبزرگی است ودفن شدن درخاک غریبه چه رنج آور است .

پرسیدم : تو چی ؟

گفت در انگلستان به دنیا آمدم از یک پدر اندالوز ویک مادر اهل باسک ، اما وطنی ندارم هیچگاه نه انگلیسی بودم ونه اسپانیایی ، منهم بی وطنم وبی خاک مانند تو !؟ منهم مشگلم با مردم زمانه است .

ثریا. اسپانیا/ پنجشنبه 30 ژوئن 2011

 

چهارشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۹۰

ماجرای یکروز

چشمان نمی بینند ، یکی پرده اش پاره شده ودیگری احتیاج به ععمل دارد  با اینهمه میخواهی مانند همیشه بدون کمک دیگران بکارهایت برسی خانه را تمیز کرده خوب هم تمیز کرده ای ؟! پس این گرد وغبار ر وی میز شیشه ای از کجا آمده واین قطره های شیر چگونه  روی آن جا خوش کر ده است ؟ میروی سر یخچال تا ببینی برای ناهار چه چیزی بقول فرنگیها ( بسازی ) یخچال دیفراست شده آب همه جار فرا گر فته است  جعبه سبزیجا لبریز از آب است و گوشت چرخ کرده آنجا بتو دهن کجی میکنند  باید  ترتیب آنرا بدهی صبح دوش گرفته ای وتمیز وخوشبو حال باید با پیاز وگوشت دوباره خودت را خوشبو سازی ماشین لباسشویی ناگهان از کار میایستد ، چی شد؟ دستت به دکه ای خوردو آب از زیر آن روان است  ، آنجا درون فنجان چیست ، آهان یک تی بگ چای برای آنکه آنرا روی چشمانت بگذاری تا باز شوند! زیر پایت چیزی صدا میکند  دیروز خانه را خوب تمیز کردی برق انداختی اینها چییست ، آهان کورن فلکس صبح روی زمین ریخت وتوآنرا ندیدی .....

همه چیر را روی میز میگذارم  زنگ درب به صدا درمیاید یک پاکت پستی سفارشی درونش یک پلاک برنجی  باید آنرا به درخانه ۀآویزان کنم ؟ صدای تلویزیون ناگهان بلند  میشود دریونان شلوغ شد مصر دوباره بپا خاست وبمبی درفلان هتل فلان کشور ترکید مرگ مرگ مرگ وخون  حال گوینده میگوید این شیر سویارا بنوشید تا قوی شوید  واین کرم را به بدنتان بمالید تا پوست شما مرطوب بماند .

دلم میخواهد روی یک نیمکت خنک دراز بکشم وکتاب بخوانم > برایت متاسفم خانم ، نه نیمکتی هست ونه کتابی درجه حرارت به سی ونه رسیده از هر سوراخی آفتاب بتو سلام میگوید آفتابی که درزمستانهای سرد به آن احتیاج داری نیست هر صبح تابستان خودش را روی تو پهن میکند .

همه چیز را رها میکنم بهم میریزم ومیروم روی تخت دراز میکشم چشمانم را میبندم بدرک هرچه میخواهد بشود  من به قصه هایی درذهنم میاندیشم که میخواستم آنهارا بنویسم  ، حال نمیتوانم به آنها جان بدهم.

سه‌شنبه، تیر ۰۷، ۱۳۹۰

فرار هزاران از باغ

از آتش گذشتند با جان پاک

که پاکان از آتش ندارند باک

بیا ساقی آن می که چون بنگیریم

زخون سیاووش یاد آوریم

به من ده که داغ دلم تازه شد

سر دردمندم پر آوازاه شد

شعر : از هوشنگ ابتهاج » سایه «

شب گذشته اورا درخواب دیدم : گفت باید بروم ،

وامروز فهمیدم که بلبل باغ مارا نیر فراری دادند ، او احتمالا هیچگاه آنچه را که درباره اش مینویسند نمیخواند من اورا بسیار دوست دارم  باو ارج میگذارم وستایشش میکنم هم چون خدا .

خود آگاهی او از حقیقت ودانش او درموسیقی ما بی نظیر است .

امروز تاریکی همه آسمان ایران را پوشانده  آبهای باریک نیز کم کم خشک میشوند وستارهای دریایی وحبابهای کف آلود که فرزندان مادران غیر طبیعی میباشند روی عرضه موسقی ما ناتوانی خودرا نشان میدهند.

او هرجا باشد صدایش را از دور دستها بگوش دلدادگانش میرساند او مفهموم انسان وانسان بودن را بخوبی میداند او دراجتماع ما زندگی کرد وآنرا شناخت اما شخصیت خودرا حفظ کرد .

اورنجیده است واز اجتماع به دور با وجود آنکه حقیقتا میتوانست در

عالیترین اجتماعات خودرا بنمایاندویا درخیمه ها فریاد بکشد ،

-----------

تنها این قلب کوچک که هنوز عشق درآن پا برجا است

در پرتو صدای تو میطپد از زیر برف ومه وآتشفشانها

فوران میکند چون سحر گاه

و تو رنگ شرم را چهره دیوان قلعه خواهی دید

به کجا میروی؟

ثریا/ اسپانیا/ تقدیم با مایستروی آواز ایران  محمد رضا شجریان

 

همه دراین امیدیم که ....

تو گفتی  ، امید هاست درنا امیدی

من قلبم را به شاخه مهربانیها آویخته بودم

روحم را به گلهای خوشبو قرض میدادم

با دستهایم پیغام بوسه را میفرستادم

چه شد ؟ ناگه ، حریم حرمت ما برباد رفت ؟

دوشینه شب ، اورا درخواب دیدم

نه ترا

اورا بوسیدم ، نه ترا

در سایه روشن صبح

او بامهربانی مرا خواند

حس پاک عاطفه درسینه اش هنوز جریان داشت

او از تبار انسانهای بزرگ است

او با قصه های دروغین

ذهن مرا پرنکرد

قصر بلور رویاهایم را ، آلوده نساخت

اورا بوسیدم ، برخاستم

وگفتم :

همین آرزویم بود ، همین

که لب برلبت تو بگذارم وجان بدهم

دستهایم دردستهایش باقی ماند

و.....این کدام بشارت است ؟

-------------------------

ثریا / اسپانیا/ سه شنبه