جمعه، خرداد ۲۷، ۱۳۹۰

جمعه ها

یک عصر داغ بهاری است

درختان بامید نسیمی خنک ایستاه اند

غربت با من همچنان همراه است

عصر غم انگیزی اسنت

ما ؛ این افتادگان شب از حریر مهتاب

چون یک غریق خسته در آبگیری تنگ

دست وپا میزنیم

غروب غم انگیزی است

تنهایم ، دیدگانم بانتظار ، پشت شیشه روشن

همه جا سبز است ، سبز درسبزی

ونقشی ازیک صحرای برهوت ، اما سبز

به دنبال چشمان روشنی هستم

چشمانی که درتاریکی کویر مانند دوالماس میدرخشیدند

آن دو الماس روشن ترا زخورشید بود

بی تو امروز عذاب دیگری است

با تو بودن نیز عذاب است

دراین غروب بهاری  ، اینسان بیقرار

های های مستان پیچیده در بن بست کوچه

کوهها درخیال پاکیزه بودن تا مرز غروب

اینجا، تاریک تراز همیشه است

دریچه ها بسته اند

انتظاری بی سر انجام

بانتظار جای پایی ، زخمی ، باز شدن دری

جمعه جانان وگلگشت عیاران

ومن تنها ، درانتظار  باز شدن یک در

وسلامی .

ثریا/ اسپانیا/ جمعه

 

پنجشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۹۰

به تو : مادر داغدار

در شروع آفرینش ، ستارگان

خوش درخشیدند بر روی جهان

آه ، چه زیبا بود این نقش فلک

آه چه زیبا بود این رقص دختران

روزی مردکی فریا زد از بین شما

این رقص سلسه ناقص است دربین شما

یکا یک دختران گم شدند اندر میان

سلسله ناقص ماند ای گمرهان

نغمه زیبایشان خاموش شد

رقص گویایشان نابود شد

همه گویند : یکی بود وهیچ نبود

او بود چشم وچراغ این زمان

حال یک یک خاموش میشوند

در پشت های هوی ناله ها وگریه ها

آه ای دریغا  گم شد آن فاتح ما

گم شد رفت آن تاج و ستارگان

حال از چه میجویید آن رفته را نشان

کز پیش رفتند دختران وپسران

درخمشی شبانگه گر یستم باتو ای مادر

کز تو گم شد آن نگین وآن تاج وآن اختران

ما همه گواهان این سرزمینیم واین دیار

بیهود ماتم مگیرید بر ابلهان وخیمه دار

با توام ای مادر ،

تودرهستی ات پرده افراشتی

جدا از نیمه ها ، نیمه دیگری داشتی

جدایی افتاد درجان من

او بود موجب ایمان من

از آن اشکها وشادیهای دور

از آن رویا ها وبیداری دور

اینک بر شب نشسته  خوارو خفیف

خفته بر سیلاب روزگار زار ونحیف

ثریا/ اسپانیا/ پنجشنبه : تقدیم به فرح بانو وهمه مادران داغدار

 

چهارشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۹۰

برادر بزرگ

بر روی ما نگاه خدا خنده میزند/ هرچند ره به ساحل لطفش نبرده ایم

ما چون زاهدان سیه کار خرقه پوش/ پنهان زدیدگان خدا می نخوردیم

     » فروغ فرخزاد «

در آن زمانها که هنوز انسانها انسان بودند وهنوز دنیا باین شکل  فجیع وبیرحم درنیامده بود وهنوز پدر ومادر احترامی داشتند وبرادر بزرگ همیشه جانشین پدر بود ، شاعران ونویسندگان پیوسته درنوشته ها وسروده هایشان  همیشه فلک غدار وشانس بد وستاره تاریک  رالعنت میکردند ، همه عوامل طبیعیی مور شماتت ولعنت قرارمیگرفتند ، اما هیچگاه کسی بفکر برادر بزرگ نبود که چگونه باعث ویرانیها میشود !

این برادر بزرگ همه جاحضورش پیدا بود درزندگی دخترکی معصوم که عاشق برادرکوچکتر شده حال باید اورا از سررا برداشت چرا که گوساله ای را علف میدادند تا درآتیه برایشان گاوی نه من شیر ده شود

برادر بزرگ درخدمت خلق محروم ! برادر بزرگ در خدمت ایمان برادر بزرگ ، درخدمت قدرت مافیایی وبرادر بزرگ در صدر هیت رییسه کمیته ها .

امروز این برادر بزرگ است که جانشین پدرخوانده ها ویا پدران است.

در آن زمان هنگامیکه برای دیدن » او « به زندان میرفتم مردان یونیفورم پوشیده دورم رااحاطه میکردند ومن خودرا بکناری میکشیدم وبا عجله میخواستم از کنارشان بگذرم ناگهان زنی چاق درحالیکه چادر نمازش را به کمر بسته ویک روسری سفید نیز با سنجاق زیر گلویش سفت کرده وبد ؛ میپرسید :

آهای کجا ؟ بااین عجله ، بیا اینجا ببینم ، ومرا به داخل یک پستو میکشید که با یک پرده کهنه ورنگ رو رورفته از بقیه اطاق جدامیشد مرا لخت میکرد وبه همه جای بدنم دست میکشید غذا ومیوها را دستمالی میکرد لباسهای شسته واطو کشیده اورا مچاله میکرد وبمن میداد ، میپرسیدم دنبال چی میگردی > میگفت ؛ خفه شو

دراین هنگام با یاس ونا امیدی به این بیگانه ها مینگریستم وبه تدریج احساس ضعف بمن دست میداد روی پلکان مینشستم آنها آن مردان یونیوفورم پوشیده گرد مرا احاطه میکردند ویک از آنها با صدای بلند میگفت :

میدانی رفیق ، زنان این مردان زندانی برای ما حلالند ومیشود با آنها همه کار کرد. من تکان میخوردم وناگهان ازجای برمیخاستم وخودم را به درون حیاط میانداختم وجلوی پله ها بانتظار نوبت بودم تا صدایم کنند .

روزی نامه ای برایش نوشتم ودرون جیب پیراهن او گذاشتم ، در حین گشت دوم نامه به دست یکی از این یونفورم پوشها افتاد نامه را خواند گویی دلش برایم سوخت وگفت :

زن بعد ازاین نامه هایت رابا پست بفرست  ما به دست او میدهیم ونامه را پاره کرد و....او بیخر از آنچه که درخارج از زندان بر سر من میامد بانتظار صفحه شطرنج بود.

برادر بزرگ باو دستوراتش را میداد درهمان بند وهمان زندان .

امروز با آن روزها فرق چندانی نکرده است تنها وحشی گریها بیشتر شده بی آنکه چیزی در اساس تغییری داده شود من چندان تعجب نمیکنم از آنچه امروز بر سر زنان ما میاید چرا که خود یک از همین قربانیها بودم.

نه کسی برایم دل سوزاند ، نه کسی برایم آوازی خواند ونه کسی به سینه پرزخمم مدالی زد.

بی نیاز از همه این بازیچه ها راه خودرا ادامه دادم.

ثریا/ اسپانیا/ از یادداشتهای روزانه

سه‌شنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۹۰

گناهکار بزرگ

نه درمسجد دهندم ره ، که رندی/ نه درمیخانه ، کاین خمار خام است میان مسجد ومیخانه راهی است / غریبم ، عاشقم آن ره کدامست ؟

من با چهار ژائر کیش های مختلف دوست شده بودم از قضای روزگار ، این چهار زن وزائر همه از بزرگان ادیان خود بودند

یکی مسلمان ، یکس مسیحی ، یکی یهودی وآخرین آنها یک بهایی خانم مسلمان بمن میگفت :

باید روزی چهار بار سرت را روی زمین بگذاری وهزار بار بگویی  العفو العفو ؟ پرسیدم چرا ؟ گفت برای آنکه همه ما گناهکاریم وگاهی گناهی ازما سر زده ؟! گفتم با این تریب ممکن است من دچار خونریزی مغزی شوم وحال چرا باید بگویم العفو وچرا نباید بگویم بخشش یا چیز دیگری؟

گفت : نه ! قبول نیست خدا قبول نمیکند !!

رفتم بسوی بارگاه وخیمه گا ه وخانگاه ، دیدم آه آنجا ابدا جای ما نیست نه دستی درکار سیاست دارم ونه تجارت ، فقیری ، از راه رسیده میخواهد خودرا بخدا نزدیک کند .

گفتند نه! اینجا جای گداها نیست ، جای مردان بزرگ است !!!

رفتم بسوی مادر روحانی ، گفت :

هیچ مجله وکتابی را نباید بدون آنکه من ببینم بخوانی وهیچ کانالی را بناید غیرا ز کانال مسیحیان ببینی وهر هفته باید به نزد پدر  روحانی بروی وبگویی من گناهکارم وطلب بخشش کنی ؟! گفتم من گناهی مرتکب نشده ام ، نه کبیره نه صغیره . وسپس پرسیدم چرا به اینهمه فقیر وبیچاره که درگوشه وکنار خیابان از گرسنگی وبدبختی دررنج وعذاب هستند کمکی نمیکنید ؟ گفت :

دخترم اینها همه از کناهکاران هستند ! فهیمدم دزد گناهکار نیست ، آدمکش گناهکار نیست ، فروشنده مواد مخدر واسلحه ، گناهکار نیست فقیر گناهکار است ، دراصل فقر گناه است .

رسیدم به یکی دیگر ازآنها آنها که خودرا اولین وآخرین میدانند . خانمی بلند بالا معلوم بود درجوانی زنی زیبا وفتان بوده هنرپیشه ،دوبلور و...حال رهبر قومی شده که خود فرزند برحق الله میدانند او نیز میخواست روح وجسم آلوده مرا شستشو دهد چون گناهکار بودم وگناهم این بود که نتوانسته بودم با رهزنان ،ودیگر زنان همراه شوم

درکنج خانه نشسته بودم وسوزن صدتا یک قاز میزدم  واین گناه بزرگی بود .

وآخرین آنها زنی از کیش یهود بود یاد ش بخیر که زنی بی نظیر وصاحب اعتبار وتحصیل کرده وبا فرهنگ بی آنکه هیچ حساسیتی وتعصبی نسبت به کیش خود بخرج دهد ویا مرا گناهکار بداند.

به گمانم هنگامی که از دنیا رفتم آنگاه ( بزرگ میشوم ) مردم اینزمانه از زنده ها میترسند ومرده هارا تقدیس میکنند .همچنان که با شاه فقید ودوفرزند بیگناهش کردند و....میکنند !

بقول حاتف اصفهانی :

که یکی هست وهیچ نیست جز او.......

الفقیر ثریای اسپانیایی !از یادداشتهای روزانه اش

 

دوشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۹۰

آه....سکس بازهم سکس

در میان اخبار جدی وجنگها وخونریزی ها ، زنی کرمی را به دست میمالد ومیگوید :

من با این کرم بیشتر احساس لذت سکس میکنم ، نرم ولغزنده است واخبار ادامه دارد ، ناتو به حمله های خود ادامه میدهد وقذافی برای امریکا نامه نوشته وزلزله شهری را بکلی از بین برد وکرم نرم ولغزنده همه جا باتوست !.

روی دوساقم لباین مرتعش آب / بوسه زنان وبیقرار وتشنه وتبدار/ ناگه درهم ( خزیدیم) راضی وسر مست/ جسم من وروح چشم سار گنهکار » فروغ«

امروز این شعر یک تصویر رویایی ویک تعبیر زیبایی است از خود ارضایی زنی با آب  که خیلی هم کهنه وقدیمی شده است !!! امروز اشعار فروغ فرخزاد دیگر به دردکسی نمیخورد او درزمان خودش قفل شد مانند شاعران بزرگ دیگرکه به تاریخ پیوستند.

آنهاییکه کمی حجب وشرافت انسانی دروجودشان موج میزد خودرا کنار کشیدند ویا سیاسی شدند وبکلی از عرضه ادبیات پای خودرا بیرون گذاردند.

من بیخبر ونادان هنوز از شکوه وعظمت یک موسیقیدان بزرگ حرف میزنم درحالیکه دنیا به کوتوله ها بیشتر احتیاج دارد کوتوله  بدبختی که خودرا مانند مومیایی درست میکند ومیخواهد که چهل ساله بنظر برسد.

من دیوانه دررسای عشق سرودم درحالیکه عشق لغتی است ناشناخته تنها لرزش دوجسم دریک لحظه ویک تشنج چند ثانیه ای بین دو موجود یا همجنس ویا جنس مخالف درمیان یک تختخواب بزرگ ،

زبان محاوره ی ما جایش را به یک زبان لاتی وبی معنی داد وبکلی همه چیز از یادها رفت وادبیات سنگین ما به زباله دانی تاریخ ریخته شد وامروز تنها کتبی خریدار دارد که درمیان آنها بتوانی سکس اندیشی را بیابی ،پر بینده ترین وپر فروش ترین سریالهای تلویزیون سک اند سیتی میباشند وبهترین فیلمها آنهایی هستند که سکس علنی درمیان آنها جای دارد.

من کجا ایستاده ام ؟ کجا هستم؟ حال تهوع دارم وناشکیبانه به د نبال سایه ها میگردم بیخبر از همه قصه های تختخواب سه نفره ویا گاهی چهار نفره.

من تشنه میان بازوان او افتادم واز میان دوپستانم چیزی رشد کرد!!!! ونام این شعر نو میباشد .

-----------

حال هردو نا شکیبانه بهم میامیزند / همچو دوشاخه درخت / دریکدیگر میپیچند/ ترواشات آنها گلهارا سیراب میکند/

ما از سایه ها نمیترسیم / سایه ها دورند/ قصه دلتنگیها دیگرنیست جدایی معنی ندارد/لذت شراب دوشین را مزه مزه میکنم /جسم هر دوی ما روی تخت ، خسته /اما پیوسته است /آه زندگی زیباست !!

زندگی تنها میان یک رختخواب زیباست  دیگر زندگی معنی خودرا ازدست داده است حیواناتی هستیم که روی دوپا راه میرویم وشعور انسانی بکلی ازیادها رفته است وخودرا به دست باد سپرده ایم .

و.....اینها همه زاییده ادیان الهی میباشند.

نماز جمعه یادت نره! شب جمعه هم یادت نره ! یکشنبه کلیسا یادت نره ! شنبه دعا شب یادت نره !یاهو یاهو زدن یادت نره و.... مهم نیست سکس شب یادت نره.

ثریا/ اسپانیا/ دوشنبه

یکشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۹۰

ساز جلیل شهناز

ایکاش میشد دوباره به دنیا میامدم وبین دو مرز یکی را انتخاب

میکردم. موسیقی ، موسیقدان میشدم وبا خود موسیقی ازدواج

میکردم ، امروز هنگامیکه پای آبرو وحیثت موسیقی ایرانی بمیان

میاید وصحبت از اعتبار آن درسطح ین المللی میشود جایی برای

موسیقی ایرانی نیست تنها شجریان توانست با آوازش به آنسوی

مرزها برود وبقیه آوازخوانان پراسم ورسم ! موسیقی را وسیله

ساخته اند تا به مقاصد مادی خود برسند ، دراین میان تنها میتوان

یک نمونه افتخار آمیز را نشانه کرد وآنهم مائسترو جلیل شهناز

است و همایون خرم ، متاسفانه کسان دیگری را هم داشتیم که

خیلی زود از دنیا رفتند مانند حبیب الله بدیعی .

شب گذشته هنگامیکه برنامه ای برای بزرگذاشت وهفتاد سالگی

پلاسیدو دومیگو را از تلویزیون میدیدم ، بی اختیار اشک

میریختم بخصوص یک نوازنده ویلون ارمنی ایرانی تبار که واقعا

کولاک کرد ، بیاد استاتید موسیقی خودمان افتادم که درچه وضع

وحالتی وبا چه رنجی موسیقی را زنده نگاه داشته اند،

نمیدانم چه دستهایی درکار است که نسل بزرگان موسیقی را در

پرده میگذارد وکوتوله های مطرب را بعنوان موسیقی دان و

شیرین نواز وبداهه نواز بر تخت مینشانند بی آنکه هیچ تسلطی

بر ردیفها وتکنیک موسیقی داشته باشند این کوتوله ها الگوی

تمام نمای موسیثقی ما شده اند  ، در ساز شهناز نوعی متانت

شور وزیبایی دیده میشود که انسانرا به آسمان میبرد ومطربهای

محفل نشین وبقول معروف پای منقلی هم لقب استادی گرفته

ومرتب جایزه دریافت میدارند چون پشت آنها به جایی بند است

که دیگران را ننگ میاید.

هنگامیکه قطعه ای از تکنوازی تار جلیل شهنازرا گوش میکنم با یک

انبساط خاطر ویک راحتی ازجای بر میخیزم گویی باری سنگین از

شانه هایم برداشته شده است ، ساز او درمعنی ومفهوم انسانی روح

را سیراب میکند.

درختی که تلخ است وی را سرشت

گرش بر نشانی به باغ بهشت

واز جوی خلدش دهی به هنگام آب

به بیخ انگبین ریزی وشهد وشراب

سرانجام نه گوهر اورد

همان میوه تلخ بار آورد

( ابوالقاسم فردوسی )

عمر دراز برای این اساتید موسیقی آرزو دارم و بامید روزی

هستم که موسیقی ایرانی نیر عالم گیر شود.

ثریا/ اسپانیا / یکشنبه