شنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۹۰

بهار وجوانی

بهار ، بخانه بر میگردد

بلبلان خواندن را تمام کردند

تنها به هنگام شب میشود بهاررا حس کرد

دردلم احساس جوانی موج میزند

احساس نیرومندی میکنم

خاطره ای شیرین دستم را میگیرد

تا باز مرا به روزهای پر نشاط

برگرداند

آوخ.....

از دنیا درهراسم

دلم بیقرار است

و به راههای دور میرود

به آنجاییکه خون ها روانند

وراهها به کوره راه ختم میشوند

این راه ها مرا به بیهودگی پیوند میدهد

ومیگوید که:

جوانی گریخته است

ثریا/ اسپانیا/ شنبه یازدهم ژوئن

پنجشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۹۰

خدا حافظ مرلین.....5

این مردم روان پریش که همه یک روانکاو دارند وبدون روانکاو

زندگی برایشان کشنده و.عذاب آور است .

بانک بزرگ جهانی کاترال آنهاست وخدا درآنجا حاکم است .

مردان کت وشلوار پوشیده با پیراهنهای سفید کشیشان وملاهای آنها

میباشند درکنار یک کلیسای قدیمی یک آسمان خراش شیشه ای بلند

قد برافراشته بود گویی مادری پیر داشت چهره عبوسش را درون

قامت بلند نوه اش میدید.

در سر زمین این خدای قدرتمند ، تو تنها هستی زمین میخوری دستی

بسویت دراز نمیشود کسی به زخمهای درون تو کار ندارداصلا ترا

نمیبینند تو یک لکه یک نقطه روی زمین افتاده ای آنها درهای مهر -

وعطوفت ومهربانی را به روی خود بسته اند ودرهای اقتصاد وبازار

دلاررا بازگذارده اند.

تحصیل درآنجا آسان است وهمیشه هم باید با خدای آنها همکاری کنی

عشق درآنجا بیشترا ز بیست وچهار ساعت طول نمیکشد آنها فرصت

عاشق شدن را ندارند کشی به عشق نمیاندیشد آنچنان زندگی میکنند که

گویی هیچ حادثه وتراژدی در این سر زمین روی نمیدهد واگرهم

روزی حادثه ای بوقوع بپیوندد فورا آنرا ترمیم میکنند .

گاهی با خودم فکر میکردم در زیر این ساختمانهای بلند چند صد نفر

مرده اند وچند هزار اسکلت زیر آنها مدفون است درون دریاچه ها

ورودخانه هاچند صد جسد گم شده اند .

متاسفانه این زهر همه جارا آلوده ساخته وسر زمینهای دیگر نیز

میروند تا الگویی از آن شوند یک چرک نویس با هزار نقطه غلط

در موقع برگشتن خوشحال بودم که بخانه برمیگردم ، ؟ کدام خانه ؟

دلم برای خانه خودم تنگ شده بود درجاییکه متولد شدم ، رشد کردم

عاشق شدم ، گریستم ، خندیدم ، حال دارم باز به یکی ازاین دهکده ها

میروم ، به میهمانی سر زمینی که که بسرعت دارد میدود تا به خدای

قدرت برسد سر زمینی که آب ساختمانهای قدیمی اش را ویران میکند

وتاریخ را از پیشانی آنها محو میسازد وبرایشان سکس در نیویورک

را به ارمغان میفرستد ، آنها نیز باید با تمام قدرت جلو بروند تا بخدا

برسند ،

آه .. بروید وبه دزدیها وجنایات شرافتمنمدانه تان ادامه دهید درعین

حال مرتب دم از حقوق بشر بزنید بی آنکه هیچ احترامی برای بشر

قائل باشید ، بندگانتان وبرده هایتان سر به زیر ومطیح درخدمتگذاری

شما سرازپای نمیشناسند با یک جایزه بایک مدال بایک ........

آنهارا تبدیک به شغالهایی میکنید که برایتان طعمه بیاورند.

به هنگام برگشت ، درون هواپیما سرم را به شیشه پنجره تکیه دادم

روحم زخمی ، اندیشه هایم ترک برداشته وحال تهوع داشتم وباز

مجبور بودم که به دهکده دیگران بروم که کم کم انسانیت را و

عشق ومهربانی را وحس بودن درکنار یکدیگرا ازدست داده اند

اینجا نوشته هارا پایان میدهم درحالیکه گفتنیها زیاد است .

---------------

ثریا / اسپانیا/ از یادداشتهای روزانه

 

 

چهارشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۹۰

خداحافظ مرلین.....4

این مردم روزهایشان را زیر نورمصنوعی میگذرانند وشبها هم در

تاریکی غذا صرف میکنند ! باید بسرعت غذارا میخوردیم صف

طولانی تر میشد

فردای آنروز تعطیل بود ومیتوانستیم به تماشای موزه ها ، دانشگاه

کتابخانه وپارکهای زیبا وشهرهای نزدیک مانند کمبریج وبرایتون

برویم ودر پارک زیبای شهر بوستون بر یک قایق که بشکل قو بود

سوار شویم ، درختان بلند وزیبا سایه روشن های پارک کم کم مرا از

بیهودگی بیرون آورد حال درمیان این مردم خوشبخت وسر زمین آنها

داشتم آرام میگرفتم، هوا گرم وهیچ بادی نمی وزید ، روزهای بعد باز

تنها بودم به پارکی نزدیک خانه رفتم وروی یک نیمکت نشستم

به تماشای مردمی که خوشبخت بودند وهیچ حادثه وتراژدی درانتظار

آنها نبود، بچه ها که همراه پرستاران بومی خود بازی میکردند

به ساختمانهای روبروی پارک خیره شدم یک دوگانگی یک زشتی

مرا دچار رعشه کرد پلکان آهنی بطور مارپیچ از پشت پنجره های

کثیف ودود گرفته تا بالا میرفت ، اتو مبیلهای بزرگ بسرعت رد

میشدند وزنانی که لب برلب یکدگر گذاشته روی نیمکتی به راز ونیاز

مشغول بودند ومردانی که دست دردست هم به نوازش یکدیگرسرگرم

بودند ، آنهارا همه جا میشد دید ، درهر رستورانی ، هر پارکی وهر

کافی شاپی.

دران سوی شهر خانه های بزرگ وسفید بر روی تپه قرار داشت که

اطرافشان را با حصارهای سیمی بسته ونگهبانان واتومبیلهای بزرگ

ورنگ وارنگ نشان این بود که اربابان قدرت درآنجا سکنی دارند.

به یک فروشگاه بزرگ رفتم فروشگاهی که بیشتر به یک شهر

کوچک شبیه بود همه چیز درآنجا یافت میشد وهمه چیز اتوماتیک

بود سیگار / قهوه / چای/ وغذا ! پسرکی جلوی فروشگا با یک

سطل پلاستیکی که درونش آب سبزی دیده میشد با چند لیوان

برای فروش کالاییش تبلیغ میکرد ، یک دلار ، تنها یک دلار !

قهوه ای گرفتم وروی یک صندلی پلاستیکی جلوی یک میز

پلاستیکی نشستم اینجا تنها وبیگانه بودم نسبت به همه چیز وهمه

کس احساس غریبی میکردم در دنیای آنهای جایی برای یک آدم تنها

وجود ندارد آنها از عظمت روح انسان بی خبرند ، زنهای مجرد

طلاق گرفته وبیوه را هیچکس دوست ندارد چون از نظر قانون آنها

( تنها هستند ) ! به همین علت شاید مردان با مردان وزنان با زنان

دست دردست یکد یگر دارند تا تنها نباشند وبه هنگام وقوع حادثه

بتوانند خودرا نجات دهند؟!

  شاید یکی قوی تراست ودیگری قدرتی ندارد روحش ضعیف است

وجسمش ضعیف تر،شاید برای آنکه تنها نباشند وبتوانند درجامعه ایکه

روح را نمی شناسد پذیرفته شوند .

------ادامه دارد

ثریا/اسپانیا / از: یادداشتهای روزانه

سه‌شنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۹۰

خدا حافظ مرلین....3

حقیقت ، همیشه بر تخیلات پیشی میگیرد ومن هیچگاه درنوشته هایم

این نکته را فراموش نکرده ام ، انسان زمانی که جوان است هرابتذال

وهر موضوع پیش افتاده ای برایش زیبا ومشغول کننده وبی اهمیت

است ، زمانی فرا میرسد که دیگر حاکم بر وجود خود شده ومیخواهد

از مغز وخونش سم راکه نفوذ کرده است بیرون بکشد.

من هیچگاه امریکارا دوست نداشته ام وهیچگاه هم آرزو نکرده ام که

آنجا بروم تا جزیی از آن شوم ، حال میرفتم تا شاید آنرا پیدا کنم ،

شاید اشتباه کرده باشم درذهنم دنیای فراخ آنجا مبتذل بود احساسم این

بود که نمیتوانم خودم را راضی کنم در آنجا دفن شوم .

آن زمان تنها چیزی که مرا به آنجا کشاند ، دیدار عزیزانم بود دردلم

این آرزو موج میزد که ایکاش بتوانم آنهارا برگردانم.

از پله های برقی ، از راهروهای بی انتها وپیچ درپیچ میگذشتم -

تا اینکه خودم را کنار ریل گردانی که چمدانهارا میاورد ، دیدم

بچه ها بیرون درانتظارم بودند ، سرانجام رسیدم .

چند روز خواب واستراحت درهوای داغ ، تلفن کردن به دوستان

وآشنایان درشهرهای دیگر واینکه اطلاع بدهم اینجا هستم !

سپس تنها درخانه نشستم جلوی خدایی که دربالاترین نقطه اطاق

جای داشت ومرتب دستور میداد ، این را بنوش ، آنرا بپوش

وما شمارا تا آسمان میبریم ، تا آنسوی زمین ، درس اشپزی

درس زیبایی ، درس زناشویی ، فرمان پشت فرمان ، درس ایمان

بی آنکه من میل داشته باشم از آنها اطاعت کنم.

پشت درخانه پنج قفل وزنجیر ودرکنارش یک آلارم نصب بود -

بچه ها صبح زود باید سر خدمت خود حاضز میشدند !

از پشت پنجره  بیرون را تماشا میکردم خیابانهای عریض وطویل

مغازهای بزرگ وزنان ومردانی که مانند موجودات سنگی درحال

حرکت بودند با لباسهای مرتب ویکدست بر بالای یک تابلوی بزرگ

آنسوی خیابان نئون های رنگی خاموش وروشن میشدند وکوکاکولا

را تبلیغ میکردند روشنایی این نورها میتوانست تمام شب اطاق را

روشن کند.

شب درصف طولانی یک رستوران ایستادیم تا میز خالی پیدا شود

یک میز کوچک آهنی با صندلیهای آهنی گارسن ها بسرعت میرفتند

ومی آمدند سینی های غذا روی هوا بود  ، غذا بسرعت روی میز ما

قرار گرفت / تکیلا؟ نو ، آبجو ؟ نو، شاید ویسکی روی راک میل

دارید ؟ نه . آه کوکا کولا ؟ نه تنکیو فقط اب ، آب ، یک لیوان

بزرگ یک لیتری آب جلوی رویم بود ، رستوران آنقدر تاریک بود

که چشم هیچ جارا نمیدید وهیچ کسی را نمیشد دید گویی این مردم از

روشنایی  فراری هستند.

--------بقیه دارد

ثریا /اسپانیا : از یادداشتهای روزانه

دوشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۹۰

خداحافظ مرلین.....2

هواپیمای غول پیکر امریکن ایرلاین در فرودگاه نیویورک نشست ،

میبایست از آنجا به قسمت پروازهای داخلی میرفتم وهواپیمای دیگری

را میگرفتم تا خودم را به مقصد ( رودایلند ) برسانم ، درراهروی

طولانی وبی انتها وپیچ درپیچ درمیان مردمی که بی اعتنا ازکنارم

میگذشتند خودمرا به گیشه مخصوص رساندم تا مهر ورود را بگیرم

همان سدوالها وهمان جوابهای قبلی ، بلی ، خیر ، بلی؛ نو ، یس ،

چند کاغذ پرکردم ویک مهر درون پاسپورتم خورده شد حال میبایست

به دفتر دیگری مراجعه میکردم تا تائید بگیرم دریک صف طولانی

ایستادم تا رسیدم به میزی که یک بانوی مسن ومهربان آنجا بود ،

نگاهی به مهر کرد وچند سدوال دیگر بلیطم را که دوسره بود دید

ویک مهر اقامت همیشگی بمن نشان داد ، آه تا ابد میتوانستم دراین

کشور ودرسرزمین خدای قدرت بمانم ، اما این یک حقه بودمیدانستم

سر سه ماه باید آنجارا ترک کنم ، این ویزای طولانی مدت هیچگاه

به دردمن نخواهد خورد  ؛ به درون یک سالن مبله بزرگ رفتم

وروی یک صندلی راحت نشستم ، یک زن ومرد آسیایی نگاهی بمن

انداختند وپرسیدند ؛ از کجا میایی ؟ جواب رابا سئوال دارم :

برای چی میپرسید؟ گفتند : ساعت تو یک روز عقب است !!!

گفتم خوام هم یکر وز دیر به دنیا آمدم !

ناگهان آن سالن با دیوارهای زرد وصندلیهای آبی به حرکت درآمد

بلند شدم که بپرسم ، من باید هواپیمای دیگری را بگیرم اما چشمم

به مردی اونیفورم پوشیده درون یک اطاقک کوچک افتاد که داشت

این سالن بزرگ را که از اطاق من بزرگتر بود باخود میبرد .

در هواپیمای دوم روی یک صندلی بزرگ وراحت نشستم تلفن روی

صندلی جلو وروبروی من نصب یود میتوانستم با آن به تمام شهرتلفن

بزنم ! با هر نقطه آمریکا که میل داشتم ، تنها کافی بود شماره کارت

اعتباریم را میدادم!؟آفتاب دلپذیری از پنجره به درون میتابید ومن

بازهم میتوانستم از بالا به پایین نگاه کنم ، پلهای بزرگ ، دریاچه ها

وبانوی صلح وازادی با مشعل نیمه خاموش ! ساختمانهای بلند که

مرا بیاد غولهای قصه ها میانداخت ، به سوی قاره بزرگ راه یافتم

ساعتی بعد پای بر سر زمین رویاها وامکانات ، سر زمین آزادی !!

سر زمین عشق ، وسر زمین ذرت وارباب دنیا میگذاشتم .

آه ... چقدر مهربان بودند ، بی آنکه چمدانهایم را بهم بریزند( قبلا

این کاررا کرده بودند) گذاشتنداز آن دیوار سیمانی خاکستری بگذرم

---ادامه دارد

ثریا/ اسپانیا / از : یادداتشهای روزانه

یکشنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۹۰

خدا حافظ ، مرلین مونرو

در صف طویلی که برای گذاشتن چمدانهایم روی نوار وسپردن

آنها به دست مامورمربوطه  ایستاده بودم، چند فرشته آبی پوش 

گرد من وبقیه میگشتند پاسپورتهارا ورق میزدند .کارت شناسایی را

زیرو رو میکردند، بمن رسیدند :

چمدانت را چه کسی بسته ، جواب دادم خودم

کی ، وچه ساعتی ؟ آه شب گذشته واز دیشب تابحال هم کسی بخانه

ما نیامد ، چه کسی ترا بفرودگاه رساند ؟ دخترم ، که او هم کار میکند

درون ان چیست ؟   مقداری لباس وچند تکه سوغات ، نه گل دارم نه

خوراکی ونه اسلحه ونه مواد مخدر ، خودم هم دراین سر زمین همه

مالیاتهایم را پرداخت کرده ام ، بلیطم هم رفت و برگشت است .

به جلوی گیشه مربوطه رسیدم چمدانم را گذاشتم روی ریل رونده 

وپاسپورتم را نشان دادم باضافه کارت شناسایی ، دوباره همان

سئوالها تکرار شدند وهمان گفتگوی قبلی ، آن فرشته آبی پوش با آن

دستمال گردن زیبایش بیشتر مرا وچهره ام را زیر ورو کرد گویی

میخواست مرا بخرد ، کسی را داری ؟ نه به غیراز بچه هایم ،

که پس از د ه سال میروم آنهارا ببینم > خیال ماندن داری ، نه ابدا ،

چون بقیه خانواده ام اینجا هستند ؟

آنهاچکار میکنند ، کار شرافتمندانه ، نه مدل هستند ، نه آرتیست ونه

دراگ میفروشند مالیاتهایشان را نیز بموقع پرداخت میکنند بی هیچ

سرو صدایی وهیچ گفتگویی .

بچه هایم آنجا نیز کار میکنند آنها هم نه مدل هستند نه درکار بیزنس و

خرید وفروش ملک دست دارند ونه دراگ ویا اسلحه ویا ارز قاچاق

میکنند ، کارشان شرافتمندانه است ، دربانک کار میکنند.

آدرس خانه ، آدرس بانک آدرس وآدرس.... وآدرس همه وهمه را

به آنها دادم ، تا از مرز بازپرسیها رد شدم تازه رسیدم به یک دیوار

آهنی ،

ساعت وهرچه فلزی دردست داری بیرون بیاور ، چشم ، با آن کفگیر

چند بار مرا از بالا تا پایین جستجو کردند ، کیف وساک دستی کت

هرچه را داری بریز روی این نوار ،

چشم ، اگر لازم شد لخت هم میشوم ، لخت لخت .

ده سال میشد که بچه هایمرا ندیده بودم حال داشتم میرفتم بسوی آنها

و....سر انجام توانستم خودمر ا به درون هواپیمای غول پیکرامریکن

ایر لاین برسانم ، وکنار پنجره بنشینم تا از بالا بتوانم ورود به دنیای

مدرن وآمریکای بزرگ وخدای قدرت را ببینم ، امریکایی که مانند

زهر درخون همه ر یشه کرده زهری که پاد زهر هم ندارد.

......... ادامه دارد

ثریا / اسپانیا