شنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۹۰

سپیده

دوش غم تو بود ومن و پیکر بی امید

من بودم و سایه وصبحی که نمی دمید

جسمی که سر بسر همه غم بود ودردبود

چشمی گه بیک لحطه ویکدم نیارمید

زهر سو سموم بیکران و شبی تلخ

وزهیچ سو نسیم امیدی نمیوزید

شب داند این که چها بر سرم رفت

گوشم بجز سکوت صدایی نمی شنید

--------------

ثریا/اسپانیا

جمعه، خرداد ۰۶، ۱۳۹۰

روح وطن

چرا آن زن را کشتند؟ آنهم جلوی چشم فرزندش ، ناگهان کودک غیب

شد ، زن آویزان بود ومیان آسمان وزمین به همراه باد میرقصید.

یک واقعیت  ، واقعی تر از همه موهومات ، این پیکررا باد باین سو

وآن سو میبرد ، اخطار ملامتگران وخشم دروغین اطرافیان، وسوسه

دانستن وسایه های مشکوک ، وسئوالهای بیجواب .بیگناهی آن زن

تاریکی همه جارا فرا گرفته  واز کودک هم خبری نبود

آوخ ، آن گهواره گرم وآن روح پاک ( وطن) حال با باد خوردن این

زن  گم شد زمان ایستاد دیگر ارتباط با این آدمهای چند وزن

ونا مطمئن برایم محال است 

، آن سرچشمه وآن فواره بلند قرون که سالها به آن دلبسته بودم

امروز ناگهان فرو ریخت همه رفتند ومن خواب جنگلهای مرطوب را

میبینم ، چگونه میشود دوباره آرزوها را یافت ، چگونه میشود خودرا

پیدا کرد ، حال سر گشته وکور دردریای این دنیای مبهم دارم گم

میشوم

زمانی بود که میخواستم برگردم به آغاز ، به اولین نقطه واولین سفر

امروز مزه تاریکی هارا چشیدم حال میدانم روحم سرگشته وخود در

این سرگشتگی شناورم

میخواهم تارهای پاره راکه ازهم تنیده دوباره بهم گره بزنم وبا ناباوری

بگویم که هنوز زیر آسمان نیلگون وپرستاره هستیم

نه ! آسمان تاریک وبی ستاره ، هوا متعفن وباد پیکرهای را میان-

زمین وآسمان میرقصاند. واین است روح پاک وطن

--------------------------------          ثریا/ اسپانیا/

یادداشتهای روزانه

چهارشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۹۰

آخرین سوار

و ..تو بمن خندیدی ، ونمی دانستی من باچه دلهره ای

از باغچه همسایه ، سیب را دزدیدم ......... حمید مصدق

--------------

شبهایی داشتیم که درافق روشن آن

تمام روشناییهای روز را میدیدیم

وروزهایی داشتیم روشن ، میرفتیم ، میخواندیم

او ، آخرین سوار ، درسکوت ، مرگ را

میان دودست مهربانش گرفت

درمیان دستهای او کتاب عشق باز بود

او...آخرین سوار در خواب گرانی

فرو رفت

ما میرویم آهسته آهسته وخاک ار ما میترسد

زمان بر سر ما میتابد ومیبارد

ما خاموش وشهر نگران وافق ما تاریک

این سوروشنایی ، آنسو تاریکی مرگ ،

اینسو زیباییها ، آنسو وحشت از دریا ها میگذرد

آه ای دوست ، تو تنهایی ، من تنهایم ، همه تنهاییم

پستی ها یکسان وآیت پرواز نیست ، نیست ، هیچکس نیست

اندیشه هایم درآخور مردان باد کرده گم میشوند

وزنانی کرایه ای که دلالی را پیشه کرده اند

امروز چنان در خویش گم شدم

چنان دل کنده ام

که میخواهم به همراه باد

بسوی دشتها پرواز کنم

من دراشتیاق پروازم ، بسوی آخرین سوار

--------------------ثریا/ اسپانیا/ چهارشنه بیست وپنجم مه 

سه‌شنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۹۰

ناصر خان ، بدرود

بر او چه گذشت ؟ او که همه خروش دریاها بود

آن سرو بلند ، درکنار بوته های خاشاک

ووحشی ، نسیم را زمزمه میکرد

او سرد وسنگین درغبار مهتاب ، میلغزید

در سکوت عطر آگین خاک

همچو سروی افتاد ، تا عطر شکوفه های لزران را

در جام بنوشد ، نه جام شوکران را

باران ستاره ریخت بر رویش

در بستر سبز اندیشه های تازه

نترسیم ، نترسیم ، این نسیم بی پروا

گر با تن خویش ستیز کرد

چون خورشید در میان ما همیشه

جاودان است

------------روانش شاد

برای ناصر حجازی که از قدما بود!

 

دوشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۹۰

آخرین شبنم

از چه میپرسی ، نام ونشانم ؟

اهل ناکجا آباد ، کوچه بیکسی خانه شماه صفر

مانند شبنمی روی علفهای تلخ وزهر آلوده چکیدم

پدرم چون کار غیر قانونی نمیدانست خیلی زود مرد

ومادرم خاطراتش را درون یک صندوق آهنی پنهان کرد

وراهی شد ، آنروزها داشتم با مهره شطرنج پدربزرگ بازی میکردم

آن روز همه دریچه های آسمان بسته بودند ، هوا سخت داغ ووسوسه

چمن ها وگلها ودرختان بیهوده بود

گویا ترسان ولرزان از سایه خویش پای به روی سنگفرشهای میخدار

گذارم  ونگاه زنی چون خار مانند سوزن برتنم نشست :

دختر است

آن زمان که ماه از  پلکان آبی هستی بالامیرفت وفرشتگان مست

میرقصیدند ، من درپستی وبلندی های جاده زندگی نفس نفس میزدم

هر صبح تصویر خواب دوشینم را میکشیدم وبر دیوار سفید اطاق

میچسپاندم ، چشمانم روی تصویرها جان میگرفت وخاطره ها درذهنم

دهان باز میکردند

از آن روز من پرچمدار نوازشها شدم در بی مهری ستارگان

طلایی ودر حوض بلورماهیان قرمز

اینجا همیشه روشن است شبها هم روشند بیهوده بهانه تاریکی را نباید

گرفت ، دریچه آسمان خدا دیریست بسته است

صدای زنجره ها ورقص دلقک ها وخنده های بی صدا

در هوا پراکنده است

آه ..چه غمناک است د نیای بی خدا

چه ترسناک است که پیچک بیهودگی دورپاهای من بپیچند

در جنگلی که که هیچ گلی نمیروید

حال دراین حس بی تفاوتی میان تاریکی وروشنایی

بیاد گلی هستم که میبایست روی دامن او میچکیدم

نه ! من اهل این دنیا نیستم ، نه ، نیستم

بیهوده مپرس که ، کیستم !

-------------------------ثریا/ اسپانیا/ دوشنبه/23

شنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۹۰

زیک زاک

او چه گفت ؟

وچه خواهد گفت ؟

خواهد پرسید از  من

سایه ات روی کدام دیوار

خسته وسرگردان وحیران است

باو خواهم گفت : ای یار دیرین من

من بدون سایه ام وبی تابش نور خورشید

این جسم ، زندانی است برای روح من که عاشق

پرواز است ، آیا تو روزی دراین سرای بیکسی پای میگذاری؟

شب درچشمانت خانه کرده ونوری درخشان از آن میتابد درتاریکی

از من مپرس سایه ام کو ؟ سایه ام گم شده واز من جداست ،

سایه ام خسته ، زیر باز هر رهگذری خاموش میرفت

بی تو ، درسکوت وتنهایی ، در یک خشم فروخفته

افسانه ما ؛ آغازی بی سرانجام وپایانش یک قصه

نا تمام ، دراین گوشه دورافتاده ، نه نگاه است

نه آغاز ونه پایان ، اینجا تنها مردگان رستگار

خوابیده در روزنه های پر نقش ونگار خود

سالهارا می پیمایند ، پیمانه هارا سرمیکشند

دلهایشان در سینه های پهن وگشادشان

تکان نمیخورد پشت یک حصارتنها

پنهانند ، اینجا امید زنده نیست

من ساده لوحانه برپای خویش

ایستادم ، بانتظاروانتظار

یک انتظار

بی عبث

---------------ثریا/ اسپانیا / شنبه