چرا آن زن را کشتند؟ آنهم جلوی چشم فرزندش ، ناگهان کودک غیب
شد ، زن آویزان بود ومیان آسمان وزمین به همراه باد میرقصید.
یک واقعیت ، واقعی تر از همه موهومات ، این پیکررا باد باین سو
وآن سو میبرد ، اخطار ملامتگران وخشم دروغین اطرافیان، وسوسه
دانستن وسایه های مشکوک ، وسئوالهای بیجواب .بیگناهی آن زن
تاریکی همه جارا فرا گرفته واز کودک هم خبری نبود
آوخ ، آن گهواره گرم وآن روح پاک ( وطن) حال با باد خوردن این
زن گم شد زمان ایستاد دیگر ارتباط با این آدمهای چند وزن
ونا مطمئن برایم محال است
، آن سرچشمه وآن فواره بلند قرون که سالها به آن دلبسته بودم
امروز ناگهان فرو ریخت همه رفتند ومن خواب جنگلهای مرطوب را
میبینم ، چگونه میشود دوباره آرزوها را یافت ، چگونه میشود خودرا
پیدا کرد ، حال سر گشته وکور دردریای این دنیای مبهم دارم گم
میشوم
زمانی بود که میخواستم برگردم به آغاز ، به اولین نقطه واولین سفر
امروز مزه تاریکی هارا چشیدم حال میدانم روحم سرگشته وخود در
این سرگشتگی شناورم
میخواهم تارهای پاره راکه ازهم تنیده دوباره بهم گره بزنم وبا ناباوری
بگویم که هنوز زیر آسمان نیلگون وپرستاره هستیم
نه ! آسمان تاریک وبی ستاره ، هوا متعفن وباد پیکرهای را میان-
زمین وآسمان میرقصاند. واین است روح پاک وطن
-------------------------------- ثریا/ اسپانیا/
یادداشتهای روزانه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر