و ..تو بمن خندیدی ، ونمی دانستی من باچه دلهره ای
از باغچه همسایه ، سیب را دزدیدم ......... حمید مصدق
--------------
شبهایی داشتیم که درافق روشن آن
تمام روشناییهای روز را میدیدیم
وروزهایی داشتیم روشن ، میرفتیم ، میخواندیم
او ، آخرین سوار ، درسکوت ، مرگ را
میان دودست مهربانش گرفت
درمیان دستهای او کتاب عشق باز بود
او...آخرین سوار در خواب گرانی
فرو رفت
ما میرویم آهسته آهسته وخاک ار ما میترسد
زمان بر سر ما میتابد ومیبارد
ما خاموش وشهر نگران وافق ما تاریک
این سوروشنایی ، آنسو تاریکی مرگ ،
اینسو زیباییها ، آنسو وحشت از دریا ها میگذرد
آه ای دوست ، تو تنهایی ، من تنهایم ، همه تنهاییم
پستی ها یکسان وآیت پرواز نیست ، نیست ، هیچکس نیست
اندیشه هایم درآخور مردان باد کرده گم میشوند
وزنانی کرایه ای که دلالی را پیشه کرده اند
امروز چنان در خویش گم شدم
چنان دل کنده ام
که میخواهم به همراه باد
بسوی دشتها پرواز کنم
من دراشتیاق پروازم ، بسوی آخرین سوار
--------------------ثریا/ اسپانیا/ چهارشنه بیست وپنجم مه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر