دوشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۹۰

آخرین شبنم

از چه میپرسی ، نام ونشانم ؟

اهل ناکجا آباد ، کوچه بیکسی خانه شماه صفر

مانند شبنمی روی علفهای تلخ وزهر آلوده چکیدم

پدرم چون کار غیر قانونی نمیدانست خیلی زود مرد

ومادرم خاطراتش را درون یک صندوق آهنی پنهان کرد

وراهی شد ، آنروزها داشتم با مهره شطرنج پدربزرگ بازی میکردم

آن روز همه دریچه های آسمان بسته بودند ، هوا سخت داغ ووسوسه

چمن ها وگلها ودرختان بیهوده بود

گویا ترسان ولرزان از سایه خویش پای به روی سنگفرشهای میخدار

گذارم  ونگاه زنی چون خار مانند سوزن برتنم نشست :

دختر است

آن زمان که ماه از  پلکان آبی هستی بالامیرفت وفرشتگان مست

میرقصیدند ، من درپستی وبلندی های جاده زندگی نفس نفس میزدم

هر صبح تصویر خواب دوشینم را میکشیدم وبر دیوار سفید اطاق

میچسپاندم ، چشمانم روی تصویرها جان میگرفت وخاطره ها درذهنم

دهان باز میکردند

از آن روز من پرچمدار نوازشها شدم در بی مهری ستارگان

طلایی ودر حوض بلورماهیان قرمز

اینجا همیشه روشن است شبها هم روشند بیهوده بهانه تاریکی را نباید

گرفت ، دریچه آسمان خدا دیریست بسته است

صدای زنجره ها ورقص دلقک ها وخنده های بی صدا

در هوا پراکنده است

آه ..چه غمناک است د نیای بی خدا

چه ترسناک است که پیچک بیهودگی دورپاهای من بپیچند

در جنگلی که که هیچ گلی نمیروید

حال دراین حس بی تفاوتی میان تاریکی وروشنایی

بیاد گلی هستم که میبایست روی دامن او میچکیدم

نه ! من اهل این دنیا نیستم ، نه ، نیستم

بیهوده مپرس که ، کیستم !

-------------------------ثریا/ اسپانیا/ دوشنبه/23

هیچ نظری موجود نیست: