شنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۹۰

زیک زاک

او چه گفت ؟

وچه خواهد گفت ؟

خواهد پرسید از  من

سایه ات روی کدام دیوار

خسته وسرگردان وحیران است

باو خواهم گفت : ای یار دیرین من

من بدون سایه ام وبی تابش نور خورشید

این جسم ، زندانی است برای روح من که عاشق

پرواز است ، آیا تو روزی دراین سرای بیکسی پای میگذاری؟

شب درچشمانت خانه کرده ونوری درخشان از آن میتابد درتاریکی

از من مپرس سایه ام کو ؟ سایه ام گم شده واز من جداست ،

سایه ام خسته ، زیر باز هر رهگذری خاموش میرفت

بی تو ، درسکوت وتنهایی ، در یک خشم فروخفته

افسانه ما ؛ آغازی بی سرانجام وپایانش یک قصه

نا تمام ، دراین گوشه دورافتاده ، نه نگاه است

نه آغاز ونه پایان ، اینجا تنها مردگان رستگار

خوابیده در روزنه های پر نقش ونگار خود

سالهارا می پیمایند ، پیمانه هارا سرمیکشند

دلهایشان در سینه های پهن وگشادشان

تکان نمیخورد پشت یک حصارتنها

پنهانند ، اینجا امید زنده نیست

من ساده لوحانه برپای خویش

ایستادم ، بانتظاروانتظار

یک انتظار

بی عبث

---------------ثریا/ اسپانیا / شنبه

 

هیچ نظری موجود نیست: