او چه گفت ؟
وچه خواهد گفت ؟
خواهد پرسید از من
سایه ات روی کدام دیوار
خسته وسرگردان وحیران است
باو خواهم گفت : ای یار دیرین من
من بدون سایه ام وبی تابش نور خورشید
این جسم ، زندانی است برای روح من که عاشق
پرواز است ، آیا تو روزی دراین سرای بیکسی پای میگذاری؟
شب درچشمانت خانه کرده ونوری درخشان از آن میتابد درتاریکی
از من مپرس سایه ام کو ؟ سایه ام گم شده واز من جداست ،
سایه ام خسته ، زیر باز هر رهگذری خاموش میرفت
بی تو ، درسکوت وتنهایی ، در یک خشم فروخفته
افسانه ما ؛ آغازی بی سرانجام وپایانش یک قصه
نا تمام ، دراین گوشه دورافتاده ، نه نگاه است
نه آغاز ونه پایان ، اینجا تنها مردگان رستگار
خوابیده در روزنه های پر نقش ونگار خود
سالهارا می پیمایند ، پیمانه هارا سرمیکشند
دلهایشان در سینه های پهن وگشادشان
تکان نمیخورد پشت یک حصارتنها
پنهانند ، اینجا امید زنده نیست
من ساده لوحانه برپای خویش
ایستادم ، بانتظاروانتظار
یک انتظار
بی عبث
---------------ثریا/ اسپانیا / شنبه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر