یکشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۹۰

آشفتگیها

من یک انسانم  نه بیشتر نه خودرا شاعر میپندارم ونه نویسنده بیماری

نوشتن دارم وخواندن همه جا یک قلم وچند دفترچه یادداشت ریخته

ویک لغت نامه که باید مفعول را از فاعل جدا کنم اما من چندان قادر

نیستم که تا ابد مشغول پاک کردن آلودیگی ها باشم آنهم آلودیگی های

قدیمی ، ریختن آشغالهای کسانی که روزی میل داشتند دنیارا ویران

سازند

گاهی احساس خفقان میکنم وپرده ای را بالا میبرم سپس ازخود-

میپرسم چه زمانی زندگیم شکوه پیدا میکند؟ ودر سایه این شکوه بکجا

میرسم وبه کجا خواهم رفت ؟ تنها اعتیاد من به نوشتن مرا ودارمیکند

که بنویسم ، به دنبال انحنای هر جمله هستم آنرا میگرم وهرجا لازم

شد آنرا میشکنم

امروز عصبی هستم ، زودتراز معمول از خواب برخاستم ودر اطاق

بالا وپایین میروم بیاد کسانی هستم که در زندگی من نقش بازی کردند

امروز باید این نقش هارا پاک کنم از ریاکاریهایشان بیزارم

درست باین میاند که یک دستمال چرب وآغشته  به

روغن وعرق را مرتب زیر بینی ام بگیرم ، آوخ ، حال تهوع پیدا

میکنم از اداها وعشوه ها متنفرم از اینکه آدمها خودشان را زیر یک

پوشش سخت لاک پشتی پنهان میکنند ، رنج میبرم.

خودم نمیدانم شاید باعث آشفتگی ورنج روحی کسانی باشم که آنهارا

دوست میدارم همین نام وهمین خصلت وهمین آ دمی که درونم هست

دوست میدارم وبرای نگاهداریش رنجها برده ام ومیبرم

نه نه میل ندارم مشهور شوم

میخواهم همانطور که هستم مرا دوست بدارند تمایلی ندارم که یک خانه روی ماسه های ساحلی بسازم.

شگفت آوراست که انسان باکسانیکه دوست دارد یکی شود، احساس

خوبی است احساس آنکه آن نخ را که باهم تابیده ایم سر آنرا بگیریم

وآن نخ لطیف را در فراسوی فضای آلوده جهان دراز کنیم ؛ امروز

رشته های بافته شده میان من وکسانیکه دوستشان میداشتم نازکترشده

زمانی به هراس میافتم که شاید به زودی پاره شود ، احساس بیگانگی

دورشدن از آن منظره زیبا ودوست داشتنی ، تیره وتارشدن حضور

کسانیکه دیگر تحمل شان برایم دشوار بود.

گاهی احساس میکنم کسانیکه به آنها دلبستگی داشتم از زاویه های

تاریکی می آمدند  وچه آسان رشته ها پاره شد

ثریا

شنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۹۰

عید پاک

اینجا هم ، درمیان اوراق کهنه تاریخ

به زنجیرم

سر زمینی جوشان ، درون کوره ایمان

توده های مخمل وزر

بر شانه مردان وخالی از نشان واقعی

مومنی در مقابل صلیب

بانوایی محزون آواز میخواند

سایه ام دراینجا هم تنهاست

تولدم در زادگاهم نیز تنها بود

اینجا میان گروه دلالهای فروش دین

وعشق  ، وانبوه دیوارهای گچی

کنار دیوار بیکسی ، تنهایم

تنهایی من ، تنهایی زمین وتنهایی ماه

ومرگ خورشید

با صدای ریزش باران که شهررا باخود میبرد

دیوارهای شکسته ، برجها وباروها

وکلیساهای قد برافراشته وتکرار تاریخ کهنه

این تکرار ، راز برهنگی دنیارا

آشکار میکند

دلم دربند ریگزارهای کویر می طپد

شبهای پرستاره

خوابیدن روی پشت بام

سودای کوچ وپریدن از پل بیکسی

----------------

ثریا/ اسپانیا/ شنبه 23/4/

جمعه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۹۰

سفر دوم

روزی ناگهان تصمیم گرفتم راه بیفتم واین خانه دوم را نیز به صاحب

وارباب پس بدهم تا بمیل خود آنرا بفروشد او فروشنده خوبی بود

باید میرفتیم بدون ویزا، بدون پول ، راه افتادیم انگلستان سر سبز را

رها کردیم تا از مقابل پنجره ما بگذرد بدون هیچ وابستگی،معلق ماندم

وبهترین تکه وجودم را بجا میگذاشتم دیگر متعلق به هیچ کجا نبودم

شهرها ، درختان ، تپه ها ، کوهها رودخانه همه عوض میشوند.

از کمبریج به شهر ناشناسی میرویم به سر درگمی اما خوشحالم که

دیگر زیر تیغ برنده که روحم را میشکافت نیستم ، آن تیغ تیزی که

هر روز بر روحم زخم میزد ، این دشتهای لاله پوش ، زمینهای زرد

زیر کشت خردل ومزرعه های نخود سبز خانه هایی بشکل قفس ،

همه را رها میکنم مانند یک پرنده درهوا پرواز میکنم بهر روی

میبایست روزی این گره را باز میکردم حال آنرا مینویسم نمیتوانم

آنرا درون یک کیسه ناگفته جا بدهم امروز روی زمین خالی راه

میروم واحساس میکنم هزار سال عمر کرده ام دراندیشه ام ؛ درفکر

زادگاهم ، این شهر جدید با زادگاهم یکی است اما اینجا قدرت آنرا

ندارم که درقلبها رخنه کنم ویا خودم رابه آنها نزدیک سازم دست کم

میتوانم بخودم راست بگویم دیگر نمیتوانم زیر بار آن مردباشم وباو

وخودم دروغ بگویم آن مرددیگردردلم جایی ندارد نه هیچکدام دیگر

برای هم ارزشی نداریم حال دارم به دنیای بی ارزش میروم،

به شهر گاوبازان ، دالانهای پیچ درپیچ وتاریک ومبهم، دلالهای

جور وجواجور با ساعتهای بزرگ طلایی در دستشان وزنجیرهای

کلفت بر گردنشان وزنانشان گوشوارهایی از جنس مرجان آویزه

گوش میکنند وتمام روز میرقصندبا موهای بلندو پرپشتشان .

حال داریم از مرکز دنیای متمدن !! دورمیشویم وبسوی شهر آشنا

میرویم ، آن باغهای عمومی که راه اسفالتی از میانشان گذشته ،

آن چهره های منحوس وتلخ ودختران وپسرانی که آزادانه عشق

میورزند ، همه را بجا گذاشتیم .

ومن از ترس دلم خالی است ومیلرزم با چند چمدان وچند کیف

دستی در یک فرودگاه ناشناس میخکوب شدیم.

برگ نخل های بادبزنی بزرگ بر ساحل سایه انداخته دریا با

رنگهای خاکستری کبود اب آبی رنگ با تیغه های قرمزآفتاب

جلو چشمانم میرقصند ، آفتاب تند وداغی پیکرم را دربر گرفته

وهنوز از فاجعه بیخبرم.

--------------------------------------------------

ثریا / اسپانیا/ از دفتر چه یادداشتهای روزانه !

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۹۰

مرثیه صلیب

جلوی در کلیسا زیر مسجمه سنت آنتوان ایستاده ام نامه ها نوشته هایم

همه را به همراه یک نامه برای ( آن شخص) پست کرده بودم

واو میل داشت که یکدیگر را امروز ملاقات کنیم ازراه دوری میامد

حال بانتظارش بودم نمیدانم فراموشکار است یا نتوانسته ونخواسته

است سر قول خود حاضر باشد ، بیاد آنمردی میافتم که روزی

اورا دوست میداشتم ، او هم فراموشکار  وبوداززندگی من

بیرون رفت ومن به زندگی دیگری واردشدم به سوی کسانی رفتم

که نه مرا میشناختند ونه من آنهارا وامروز سر بسویم خم کرده اند

به حکم یک قانون غیر قابل انکار ، موجودیت من درک شد!

حال خواستار آنند که به خلوت من راه یابند منهم پرده هارابه یکسو

میزنم وبه آنها اجازه ورد میدهم ! اما قد برافراشته ومستقیم ، به

آنها خوش آمد خواهم گفت ، بی هیچ هیجانی .

هر چند اندیشه هایم درباره آنها دردآور وغیر قابل تحمل باشند

به آنها خواهم گفت : خوش آمدید بیگمان میل دارند درونم را بشکافند

وبه کند وکاو مشغول شوند ، برایشان یک کشف تازه ام یک مجسمه

تاریخی که میخواهند اورا از نو بشناسند و تماشا کنند.

کبوترها بالای سرم درپروازند وصدای ارگ کلیسا ونوای دسته کربلند

میشود امروز روزی است که او را برای محاکمه میبرند تا فردا اورا

به صلیب بکشند .

به درون کلیسا میروم روی یک نیمکت مینشینم وچشمانم را به اوآن

مردیکه در زاویه تاریکی روی یک تخته چوب آویزان است ،

  میدوزم برق قابهای طلایی وچراغهای کریستال چشمانم را

آزار میدهند .

از او میپرسم : تو با چه نوری وبا چه چراغی میخواستی این بشر

گناهکاررا هدایت کنی ؟ امروز حتی عزاداری برای تو حکم یک

بیزنس بزرگ را پیدا کرده است ، خود تو فراموش شده ای نامت

را ببازار داده اند .

چشمانم لبریزازاشک میشوند بسرعت خودم را به خیابان میرسانم

دسته عزاداران با پرچمهای مختلف ورنگهای الوان با صورتهای

پوشیده مانند مترسک از جلویم رد میشوند تا اورا بر شانه هایشان

حمل کنند !! میلیارد ها پول خرج این عزاداری پر تجمل شده است .

---------- ثریا / اسپانیا/ پنجشنبه مقدس !

 

چهارشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۹۰

آتشکده روشن

اگر با تو دگر عهدی توان بست

بیا آن عهدرا باهم ببندیم

بیا درپای یکدیگر بگرییم

بیا برروی یکدیگر بخندیم

-----

چو آن آتش پرستان، دست درست

بیا سر سوی آتشتگاه آریم

بدین بار دگر پیوستیگها

اهورارا ستایش ها گذاریم

-----

اگر از آن شورها کور سویی

هنوزت دردل ودرسینه باقی است

بیا آن کور سورا شعله ای ساز

که ما را آتش دیرینه باقیست

-------

بیا غم های خودرا با هم بگوییم

که اندوهی فراوان دردل ماست

بیا باهم بسوزیم وبنا لیم

که سوزعشق درآب وگل ماست

--------

شعر : از بانو منیره طاها

برای مادرم/ ثریا / اسپانیا

 

بتو : گوهر تابناک

در اشتباه گذشت عمر من ویقین دان

که آنچه به ویقین است ، اشتباه منست

اگر چه بیشتراز هرکسی گنه کارم

ولی عفو تو بالاترا زگناه منست

---------

تو ، زن پاکدل ومهربان ، چقدردیر  به گفته هایت پی بردم .

روزی کمرت خم شد وگفتی ( گرده هایم ) دردمیکنند ، من نفهمیدم

از چی حرف میزنی ، زبان ترا از یاد برده بودم وداشتم با کبوتران

دور حرم ! میپریدم وروی گنبدها تخم طلایی میگذاشتم !.

اصرار داشتی که به خود بیایم .

اصرار داشتی پارچه کتانی ونخی بپوشی از پارچه های نایلونی که

بتازگی در بازار مد شده بود فراری بود ومیگفتی که آنهارااز قیر

میبافند ، امروز همه آنها بعنوان ابریشم دربازار یافت میشود >>>>

البته برای کسانیکه خر مهره را از در تشخیص نمیدهند .

با چه لجبازی واصراری لهجه وزبانت را نگاه داشتی وبا چه حقارتی

بمن مینگریستی که داشتم اشعار کذایی معاصرین را میخواندم وتو

حافظ را خط به خط از حفظ میخواندی وبرایم معنی میکردی.

آنروزها صفا بخش روحم بودی ومایه زندگیم آفتابی بر تاریکیهای

دلم.

امروز خم شدم ( گرده هایم ) دردگرفته بودند وتازه فهمیدم که گرده

کجاست.

---------------- ثریا/ اسپانیا /چهارشنبه---------------