اینجا هم ، درمیان اوراق کهنه تاریخ
به زنجیرم
سر زمینی جوشان ، درون کوره ایمان
توده های مخمل وزر
بر شانه مردان وخالی از نشان واقعی
مومنی در مقابل صلیب
بانوایی محزون آواز میخواند
سایه ام دراینجا هم تنهاست
تولدم در زادگاهم نیز تنها بود
اینجا میان گروه دلالهای فروش دین
وعشق ، وانبوه دیوارهای گچی
کنار دیوار بیکسی ، تنهایم
تنهایی من ، تنهایی زمین وتنهایی ماه
ومرگ خورشید
با صدای ریزش باران که شهررا باخود میبرد
دیوارهای شکسته ، برجها وباروها
وکلیساهای قد برافراشته وتکرار تاریخ کهنه
این تکرار ، راز برهنگی دنیارا
آشکار میکند
دلم دربند ریگزارهای کویر می طپد
شبهای پرستاره
خوابیدن روی پشت بام
سودای کوچ وپریدن از پل بیکسی
----------------
ثریا/ اسپانیا/ شنبه 23/4/
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر