روزی ناگهان تصمیم گرفتم راه بیفتم واین خانه دوم را نیز به صاحب
وارباب پس بدهم تا بمیل خود آنرا بفروشد او فروشنده خوبی بود
باید میرفتیم بدون ویزا، بدون پول ، راه افتادیم انگلستان سر سبز را
رها کردیم تا از مقابل پنجره ما بگذرد بدون هیچ وابستگی،معلق ماندم
وبهترین تکه وجودم را بجا میگذاشتم دیگر متعلق به هیچ کجا نبودم
شهرها ، درختان ، تپه ها ، کوهها رودخانه همه عوض میشوند.
از کمبریج به شهر ناشناسی میرویم به سر درگمی اما خوشحالم که
دیگر زیر تیغ برنده که روحم را میشکافت نیستم ، آن تیغ تیزی که
هر روز بر روحم زخم میزد ، این دشتهای لاله پوش ، زمینهای زرد
زیر کشت خردل ومزرعه های نخود سبز خانه هایی بشکل قفس ،
همه را رها میکنم مانند یک پرنده درهوا پرواز میکنم بهر روی
میبایست روزی این گره را باز میکردم حال آنرا مینویسم نمیتوانم
آنرا درون یک کیسه ناگفته جا بدهم امروز روی زمین خالی راه
میروم واحساس میکنم هزار سال عمر کرده ام دراندیشه ام ؛ درفکر
زادگاهم ، این شهر جدید با زادگاهم یکی است اما اینجا قدرت آنرا
ندارم که درقلبها رخنه کنم ویا خودم رابه آنها نزدیک سازم دست کم
میتوانم بخودم راست بگویم دیگر نمیتوانم زیر بار آن مردباشم وباو
وخودم دروغ بگویم آن مرددیگردردلم جایی ندارد نه هیچکدام دیگر
برای هم ارزشی نداریم حال دارم به دنیای بی ارزش میروم،
به شهر گاوبازان ، دالانهای پیچ درپیچ وتاریک ومبهم، دلالهای
جور وجواجور با ساعتهای بزرگ طلایی در دستشان وزنجیرهای
کلفت بر گردنشان وزنانشان گوشوارهایی از جنس مرجان آویزه
گوش میکنند وتمام روز میرقصندبا موهای بلندو پرپشتشان .
حال داریم از مرکز دنیای متمدن !! دورمیشویم وبسوی شهر آشنا
میرویم ، آن باغهای عمومی که راه اسفالتی از میانشان گذشته ،
آن چهره های منحوس وتلخ ودختران وپسرانی که آزادانه عشق
میورزند ، همه را بجا گذاشتیم .
ومن از ترس دلم خالی است ومیلرزم با چند چمدان وچند کیف
دستی در یک فرودگاه ناشناس میخکوب شدیم.
برگ نخل های بادبزنی بزرگ بر ساحل سایه انداخته دریا با
رنگهای خاکستری کبود اب آبی رنگ با تیغه های قرمزآفتاب
جلو چشمانم میرقصند ، آفتاب تند وداغی پیکرم را دربر گرفته
وهنوز از فاجعه بیخبرم.
--------------------------------------------------
ثریا / اسپانیا/ از دفتر چه یادداشتهای روزانه !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر