جلوی در کلیسا زیر مسجمه سنت آنتوان ایستاده ام نامه ها نوشته هایم
همه را به همراه یک نامه برای ( آن شخص) پست کرده بودم
واو میل داشت که یکدیگر را امروز ملاقات کنیم ازراه دوری میامد
حال بانتظارش بودم نمیدانم فراموشکار است یا نتوانسته ونخواسته
است سر قول خود حاضر باشد ، بیاد آنمردی میافتم که روزی
اورا دوست میداشتم ، او هم فراموشکار وبوداززندگی من
بیرون رفت ومن به زندگی دیگری واردشدم به سوی کسانی رفتم
که نه مرا میشناختند ونه من آنهارا وامروز سر بسویم خم کرده اند
به حکم یک قانون غیر قابل انکار ، موجودیت من درک شد!
حال خواستار آنند که به خلوت من راه یابند منهم پرده هارابه یکسو
میزنم وبه آنها اجازه ورد میدهم ! اما قد برافراشته ومستقیم ، به
آنها خوش آمد خواهم گفت ، بی هیچ هیجانی .
هر چند اندیشه هایم درباره آنها دردآور وغیر قابل تحمل باشند
به آنها خواهم گفت : خوش آمدید بیگمان میل دارند درونم را بشکافند
وبه کند وکاو مشغول شوند ، برایشان یک کشف تازه ام یک مجسمه
تاریخی که میخواهند اورا از نو بشناسند و تماشا کنند.
کبوترها بالای سرم درپروازند وصدای ارگ کلیسا ونوای دسته کربلند
میشود امروز روزی است که او را برای محاکمه میبرند تا فردا اورا
به صلیب بکشند .
به درون کلیسا میروم روی یک نیمکت مینشینم وچشمانم را به اوآن
مردیکه در زاویه تاریکی روی یک تخته چوب آویزان است ،
میدوزم برق قابهای طلایی وچراغهای کریستال چشمانم را
آزار میدهند .
از او میپرسم : تو با چه نوری وبا چه چراغی میخواستی این بشر
گناهکاررا هدایت کنی ؟ امروز حتی عزاداری برای تو حکم یک
بیزنس بزرگ را پیدا کرده است ، خود تو فراموش شده ای نامت
را ببازار داده اند .
چشمانم لبریزازاشک میشوند بسرعت خودم را به خیابان میرسانم
دسته عزاداران با پرچمهای مختلف ورنگهای الوان با صورتهای
پوشیده مانند مترسک از جلویم رد میشوند تا اورا بر شانه هایشان
حمل کنند !! میلیارد ها پول خرج این عزاداری پر تجمل شده است .
---------- ثریا / اسپانیا/ پنجشنبه مقدس !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر