یکشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۹

نوروز باستانی

عید من  دراین دریچه باز

بر روی یک خط سرازیر است

عید من دروسوسه گلها ست

عید من روی یک پاکت رنگی است

که، درونش یک کاغذ قرمز است

میان آن روز ها وامروز فراموشی

در پرواز است

جنبش زمین مرا تکان داد

آهنگی از دوردستها شنیدم

به شکوه وبزرگی آسمان

درکنار زمان نشستم

روزها را شمردم

به پرواز کبوترها نگریستم

که سایه شان بر زمین گشوده میشد

گلبرگی را دردست گرفتم

به طروات خاک دست مالیدم

بوی گل سنبل ، یاد آور لحظه های دوربود

عید من درچهار دیواری اطاقی میگذرد

که هروز از پنجره آن آفتاب به درون میاید

روزی میخواستم برگردم

وشاخه گل نیلوفری را بر سینه خود بیاویزم

وگلهای موگه را بر زلف دختران بنشانم

رهگدری راهم را بست

درخانه بسته شد ، با یک قفل بزرگ

که مومنان  برآن میخ کردند

ثریا/ اسپانیا / اسفند 89

تا سال نو بامید پیروزی وبهروزی وآزادی ایران زمین

------------------------------

سال نو را به همه تهنیت میگویم واینهم دعای سال نو:

گشت گرداگرد مهر تابناک ، ایران زمین

روز نوآمد شد شادی برون اندر کمین

ای تو. یزدان ، ای تو گرداننده مهر وسپره

برترینش کن ، برایم این زمان واین زمین

شعر : از ایمل مهاجر 2000

تالار آیینه

تو ، از هجوم پرندگان بیخبری، و..

از حجم باغچه به دور

تو از تبار بی تبارانی

روزی از آنسوی دیوار

دست ما به میوه های ابدار باغ

خواهد رسید

دریچه فولادی باز خواهد شد

درگاه شبستانها ، تاریک

وتاریکی بر همه معابد سایه میاندازد

سقف خانه ما ، از روشنایی لبریز

ومن ، به دنبال کودکیم خواهم رفت

تو ، درحجم زمان گم خواهی شد

هیاهوی » سبز وزرد وسیاه «

تمام میشود

مرد » پارسا« بر اندیشه ها

حکومت میکند

تالار آیینه ما ، با چلچراغها

روشن میشود

در قعر دریای ( کاسپین )

چیزی نهفته است ، که نامش بزرگ است

پشت آن دریا وکوهها

مردی خفته که از تبار خورشید است

----------------------------------ثریا.

 

شنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۹

دو ماهی

آن روزها ، هرگاه ترانه دو ماهی را که شعر آن از شهریار قنبری بود

می شنیدم ، بی اختیار اشک درچشمانم حلقه میزد.

روزی آشنایی در کنارم نشسته بود واین چشمه جوشان اشک رادید ،

پرسید ، تو چرا گریه میکنی ؟ تو که همه چیز داری ؟!

او از » چیز « میگفت ومن بیاد » کسی « بودم که روزی جفت من بود

آشیانه کوچکی ساخته بودیم ودر زیر سقف آن بخیال آسایش میزیستیم

ناگهان مرغان ماهی خوار حمله کردند ، این مرغان درکسوت یک

زن مکاره ، یک زن چشم آبی موطلایی که همسر وبچه داشت وهم ،

درشکل دو مامور امنیتی که اورا به هتل سابق نزد رفقا ! فرستادند

هرچه بود مرغان ماهی خوار جفت مرا بردند .

من نه ماهی تنهای دریا شدم ، ونه وارد قصه ها ، من ، افسانه مردم

شدم.........

ثریا / دوازدهم مارس دوهزارو یازده برای تولد هشتاد سالگی آن ماهی!........

 

شوق بهار

گرچه میبنم اینهمه غمها /شادمانی را کنار میبینم

تا که امسال ماه روزه گذشت /ماه بعدش بهار می بینم

رهبر ملک آشکار میشود/ بلکه من آشکار میبینم

رهبری با تمام دانایی/ سروری با وقار می بینم

صورت وسیرتش نکو باشد / علم وعملش  آشکار میبنم

تیغ آن زاهد ریایی را / کند وبی اعتبار می بینم

شیرو خورشید وپرچم ایران /محکم واستوار میبینم

طاق کسری ونقش اسکندر / هم بر درو دیوارمیبینم

مام میهن  ز شوق سر مست / زاهدان را حمار میبینم

--------- منسوب به : شاه نعمت الله ولی ( ماهان)

جمعه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۹

آن شعله که برجان شما رفت

در این دشت فراخ پر فریب ،

با باغستان سوخته اش

با امواج سنگهای قلعه باران

با نریبنه های نو خاسته اش

دامن هر باد هرزه را گرفته

ونامش خار وخس وخاشاک است

تن داده به قضای لایزال

بیچاره مرد مانده زیر آوارش

پیامبر دروغین هر برگ کتابی را

با چشمان فروبسته

دعای غربت میخواند برای رفتگانش

در دست باد ، تنها خاطره برگهای سبز

دردست باد ، تنها برگهای خشک شده

تا گردش دوباره چرخ وبا غ شادی

دردست هریک ، برگ سبزی

در زیر بال هر پرنده پیام آور بهار

میلغزد زیر پای سم اسبان بالدار

آن نسیم فروردین ، آن نسیم بهاران

---------------------ثریا/اسپانیا

 

 

پنجشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۹

غریبه

آخ ، چه ساده لوحانه خیال کردم زنان ایرانی همه مانند من میاندیشند!

نمیدانستم که اکثر آنها  احتیاج شدیدی به ارباب ، رهبر ، وآقای بالاسر

دارند اسیر بودن برایشان یک جاذبه است ، آن بانویی که برایم نوشت

تو ، در بهشت دنیا نشسته ای برای زنان ایران نسخه مپیچ!!!!

او راست میگوید من دربهشت جنایتکاران جای دارم لاکن هرکجا باشم

یک زن واقعی ایرانی ویک مادر ایرانیم .

هیچگاه خودرا عوض نکردم واز اینکه خودم را هرلحظه بشکلی

در بیاورم برای خوش آمد دیگران ، بیزارم من از سینه یک دایه ویک

زن روستایی شیر خورده ام واین شیر پاک بود ، تلاش دیگران برای

عوض کردن من بجایی نرسید هر صبح ندایی درگوشم میگفت :

تسلیم قهر نشو ، آدمی میتواند خودرا هر طور که میل دارد بسازد

وپیش برود ، امروز چندان متاسف نیستم از اینکه مقداری اشیاء

بیهوده را بجای گذاشته ام ، تنها هویت ومنش خودرا حفظ کردم واین

خود بسیار مهم است .گاهی دلم برای آن کوچه های باریک شهرمان

تنگ میشود ، دلم برای شبهای مهتابی ویک چای داغ از شیر سماور

که کمرنگ میشود ، همان اطاقی که همه بستگان من درآنجا جمع بودند

نفس کشیدن ومردند، آنها خانواده من بودند نحوه زندگی آنها باهمه فرق

داشت امروز دیگر حتی چهره های آنهارا نیز بخاطر نمیاورم اما دل از

رویا ها نبریده ام ، بدون آنها زندگی برای بی معناست ، حال امروز آن

شهر ویا آن ده به چه شکلی درامده است ؟ وچه کسانی درآنجا سکونت

کرده اند ؟ ویا آنها مانند شهر (بم) ویران شدند ؟ نمیدانم امروز تنها کار

من این است که چند تصویر را بهم بچسپانم وبه آنها بنگرم شاید درمیان

آنهادوباره کسی را بیابم .

چاره چیست ؟ امروز همه چیز تغییر شکل داده آدمها هم عوض شده اند

نباید بگذارم که خار مغیلان سد راهم شوند .

دراین بهشت جهنمی همه چیز من زیر ذره بین وکنترل است حتی -

نفس کشیدنم ، مکالمات تلفنی وگردن بندی که بر گردنم آویخته ام تا

از آن درمواقع اضطراری کمک بگیرم ! اگر گاهی فراموش کنم که

آنرا به گردنم بیاندازم ، تلفن زنگ میزند : صدای نازک ودلفریبی از

آنسوی گوشی میپرسد :

حالت چطور است ؟ ....خوبم ....امروز چکار کردی ؟ ....هیچ

روبروی دیوار نشستم وآجرهارا شمردم .... گردنبدت کار میکند ؟

آه بلی ...اما امروز فراموش کردم از آن استفاده کنم .

خودش را معرفی میکند ومیگوید:

فراموش نکن که ما ! همیشه درکنارت هستیم !؟

شما؟ شما چه کسانی هستید ؟ تنها من با صدای شما آشنا هستم واینکه

بجای یک گرد نبند برلیان این نخ بی ارزش را با یک میکروفون باید

همیشه باخود داشته باشم ، چون تنهایم وشما درکنارم هستید !!!!!

شما را که نمیشناسم ، شما که بجای فامیل وبستگانم مرا با چند سیم ونخ

بخود پیوند داده اید ، بلی شما همیشه درکنارم هستید بی آنکه شمارا

بشناسم .

من دربهشت زندگی میکنم وهمه چیزم آماد ه ومهیاست ! حتی تعداد

نفسهایم نیز شمرده میشوند .

اینجا خبری از زندگی شما نیست .نسخه من برای آزادی ( زن) بود

---------------------------------------------------------

ثریا/ 10/4/11/میلادی