پنجشنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۹

مرگ قو .2

از او دور شدم ، هر چه دور تر ، اما همه جا سایه اش به دنبالم بود

به هرکجا که میرفتم او را میدیدم ، برایم بی تفاوت شده بود دیگر او

وجود ند اشت ، تنها ( خاطره ) بود که مرا به نشخوار  وا میداشت .

میگفت : نگاهت مانند نگاه یک طاووس رمیده است ، نگاهی شوخ در

عین حال نگاه یک دختر دلربا !

برایم نوشت :

دیشب ترا بخوبی تشبیه به ماه کردم / تو خوبتر زماهی من اشتباه کردم

ساز او بیشتر مورد پسند خانمها بودنرم ولطیف وملایم مضراب را در

میان انگشتانش به آهستگی میچرخاند واکثرا هم از سیم زیر استفاده

میکرد ، کوک ساز او بیشتر به کوک یک گیتار شبیه بود ، نرم ونوازشگر .

سالها گذشت ، من وسرنوشت روبروی هم ایستادیم ، از او بیخبر بودم

تمایلی هم نداشتم دیگر به ساز او گوش فرا دهم ، انقلاب شد ،واو ...

ناگهان پس ا زانقلاب در وسط شهر پیدا شد ، با سروصدا ، سالها در

خارج از کشور بود ، گویا همسر ی هم گرفته بود ، اما تنها برگشت

( آ...وطن ! ) آیا این مرد میانه سال که امروز خودرا بشکل جوانان

بیست ساله درآورده وگریخته از غوغا، بخاک وطنش عشق شدیدی !

داشت  ویا نوای معشوقی تازه اورا به نزد خود فرا خواند ؟! شاید هم

بویی احساس کرده بود ، همان بویی را که اکثر هموطنان آنرا احساس

کرده بود، یغما گری ، وبردن اموال آنهاییکه جانشان را بدر برده

بودند واموال بیصاحب آنها بجای مانده بود ، نه ! گمان نکنم که شکوه

انقلاب برای او سر چشمه جوشان الهام بود ، او تخیلات مغز خودرا

در میان مواد مخدرپنهان کرده بود وسالها در قاره امریکا واروپا

گشت وگدار داشته وسرگردان بود حال همان ( دوستان سابق ) ولشوش

به یاریش شتافتند واو توانست در سر زمین انقلاب زده تا مقام دکترای

برسد ، بی آنکه کار مهمی انجام داده باشدویا کار جدیدی را ارئه دهد

او ماموریت مهمتری را پیدا کرده بود ودرهمین زمان درطی سفرم به

وطن اورا دیدم ( داستان آنهم دردفتری جداگانه به ثبت رسید ) !!!!

-----------------------

» فقیرم ! چون دستانم از بخشیدن فارغ نیستند ، از اینکه هنوز زنده ام

خوشحالم ، ای بیچارگانی که هیچگاه چیزی نمی بخشید «

« ای غروب آفتاب من ، ای آرزومندی ، ای اشتهای سرکش بهنگام

سیری ـ و...چنین گفت زردتشت .» نیچه » .

......داستان عشق ما هم به پایان رسید .

چهارشنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۹

مرگ قو

فکر کردم بد نیست بمناسبت دهه فجر!!! ویا بقول عده ای زجز این

مطلب را اختصاص بدهم به کسیکه ، ناگهان پای ثابت این جشن ها شد

--------------------------------------------------------

در یکی از همان روزهای ملال انگیز که با نا امیدی دست به گریبان بودم ،

( اورا ) دیدم بخانه دوستی رفته بودم تا باهم درس بخوانیم ، دراطاق

کوچکی زیر بخار سماور او درمیان عده ای نشسته بود وسازی در

آغوش داشت ،دوستان همه جمع بودند ، شاگردان هنرستان هنرپیشگی

وشاگردان ومعلمان کلاسهای دوبله زبان فارسی ، که بعدها همه از

مشاهیر روزگار شدندو همه آزادیخواه !

آن روزها تازه گوشم به نوا وملودی های شوپن آشنا شده بود وپدرم نیز

دستی به ساز داشت ،  بی خیال از کنار او وبقیه گذشتم وبه حیاط خانه

رفتم ، به هنگام غروب زمانیکه داشتم بر میگشتم؛ چشمم به خط زیبایی

افتاد که شعری را در بالای صفحه کتابچه ام نوشته بود:

صبر وظفر هردو از دوستان قدیمند / بر اثر صبر نوبت ظفر آید !

تعجب کردم ، چه کسی این شعررا نوشته ، شاید مرا اشتباهی بجای

دوستم گرفته است .

یکروز بعد از ظهر اورا جلوی درب مدرسه بانتظاردیدم ، ازکجا

مرا پیدا کرده بود؟ وحال ؟، نمیدانم چرا جلو رفتم وسلام گفتم وهمراه

شدیم ، این دیدارها تکرار شد بدون آنکه بدانم او کیست، ازکجا آمده

وشغل او چیست ، احساس میکردم که سر خوشبختی من پیش اوست

واو میتواند همه حساسیتهای احمقانه مرادرمان کند !.

داستان عشق من با تمام سوز وگدازش دردفترچه ای نوشته شده است

--------------------------------------------------------

آنروز ها گمان میبردم که او جوانی والا ست او دردرالفنون درسال

پنجم دبیرستان بود ومن درسال دوم دبیرستان ! درآن زمان من به دنبال

خدایی بودم تا روحم را تسخیر کند واورا تامقامئ خداوندی بالا بردم

ومانند همه زنان ودختران دراین معامله خداوندی ضرر متوجه من شد

ساعتهایی که برحسب اتفاق ویا تمایل به ساز او گوش میسپردم بنظرم

نوای مسلم راز زندگی بود که بگوش جانم فرو میرفت ، کم کم شهرت

او بالا گرفت وشبها درسالنهای خصوصی ویا کاباره ها چلوکبابی ها

ساز میزد ، گاهی اورا سرزنش میکردم اما نه اودیگر او نبودکه من

میپنداشتم او حالت یک مطرب دوره گردی را پیدا کرده بود که از

سالنهای بزرگ ودربار تاپایین ترین خانه های جنوب شهرمیرفت

ودر کنار زنان هرجایی ومردان آنچنانی ساز مینواخت ، اولین -

معشوقه او یک خواننده تازه کار بود که هم شوهر داشت وهم....

اورا به تریاک آشنا کرد ودیگر روحی شده بود که بر فراز زندگی

من میگشت او موجویت خود را از دست داده بود دیگر آنچنان قدرتی

نداشت که بتواند مرا از پای در اندازد ..........تا بقیه

ثریا

 

سی ام تیر

در آن زمان من چندان تمایلی به سیاست نداشتم وآنرا نمیشناختم امروز

هم همانم ، گاهی از اوقات از اینکه سئوالی درباره روش وهدف آنها

میکردم سخت مورد سر زنش وگاهی کتکی هم نوش جان میکردم !

از مدرسه بخانه برمیگشتم دیدم ، خیابانها شلوغ عده ای فرار میکردند

پلیس به دنبالشان بود ، تانکها وسر بازان را که تا إآنروز ندیده بودم

پرچمهای رنگ ووارنگ درهوا در اهتزار بود ، پرچم سرخ با آرم

داس وچکش ، پرچم زرد وپرچم ایران هم درآن وسط باد میخورد

احزاب گوناگون اعضاء وطرفدارانشان را به خیابانها روانه کرده

بودند ،

حزب جوانان دموکرات! .حزب ملی . پان ایرانیسم . نیروی سوم

حزب توده .حزب زنان کارگر .سندیکای کارگری حزب  زحمتکشان

من چندان ازپیر مرد خوشم نمیامد اما گویا طرفداران زیادی داشت

هرروز با پتوی خود ودمپایی درمجلس حاضر میشد وتوده ای ها

برایش میخواندند : رپتو پتو ، زیر پتو رپتو پتو ، وبه شاه میگفتند

ممد دماغ .

آهسته از گوشه پیاده رو بسوی خانه میرفتم که فریاد بلند شد:

رفت ، فرار کرد ، هورا ، هورا زنده باد استالین ، دیگری فریاد

میکرد زنده باد مصدق ، وسومی میگفت زنده باد...........

در خیابان اکباتان نزدیک مجلس مرد جوانی روی زمین افتاده

بود ودستش روی آخرین میم خشک شده بود :

از جان خود گذشتیم ، باخون خود نوشتیم ، یامرگ یا مص....

او ، مصطفی بزرگ نیا بود !.

شاه با ثریا با ایتالیا رفته بودند.

ومن روی پله های خانه نشستم وزار زار گریستم پدر دیگری

را از دست داده بودم .

ثریا/ بیست سوم فوریه

 

سه‌شنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۹

زبان ، زبان من است

اندیشه ام را با روشنی فریاد میزنم

اندیشه ام را از درونم بیرون میفرستم

به آفتاب سلام میگویم

و به گل نرگس که درباغچه خانه ام روییده

بوسه میزنم

در  من ریشه ای هست که رو به رستن میکند

درمن گیاهی است که در حال رشد است

در من چشمه ای جوشان ، میخروشد

هرچند خورشید را غبار فرا گرفت

کوه ها فرو ریختند

آتش دهان باز کرد

من دراطاق کوچک خود

در محبس خود خواسته

تاریخ را فریاد میزنم

با زبان مادریم

از نخستین لحظه ی خیال

تا واپسین لحظه تکوین

با نگاه افسوس به دشت خاطره ها

مینگرم

هیچ درختی میل به فروریختن ندارد

هیچ دیواری فرو نخواهد ریخت

تا پی آن محکم نباشد

من از تپش قلب ابلهان ، واهمه ندارم

من در زیر آفتاب برهنه شدم

ودر دوچشم زیبای نرگس غسل کردم

زمان زمان ویرانی است

زمان تباهی دلها ، زمان بی پناهی پرندگان

به فرمان صاحب منصبان !!!!

ما انسانیم وبزرگ

باید دلهای خاموش را به روشنی

هدایت کرد واندیشه هایشان را

----------------------------------------

ثریا/ 22/2

 

 

دوشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۹

اول آشنایی

اژدهای زمانه تشنه کام است /میخورد هر نفس خون مارا

خدایا ، یک نفس یاریم ده  / تا خوردم خون این اژدها را

---------------------------------------------

در آن زمان که تازه پای به دبیرستان گذاشته بودم در اظطرابی سخت

ودردآلود میسوختم ،کسی را نمیشناختم پچ پچ دختران نششسته روی

سکوی وپله ها ، دبیران تازه با صورتهای گرفته وتلخ گویی نمیدانستند

خنده چیست ، کم کم گرد  هم آمدیم ، گروه گروه ، دسته دسته دوست

شدیم، خروشی تازه درمیان دختران درگرفته بود ، اکثرا( سیاسی) !

بودند ، دوسه دستگی ، عده ای هوا داران صلح جهانی ! با کبوترصلح

بر سینه هایشان وعده ای مدال آن پیرمرد را بر سینه سنجاق کرده

بودند ، خبری از شاه وعکس او نبود ؟ گاهی گروهها با هم درگیر -

میشدند ، من اصراری نداشتم که در این دسته بندی ها شرکت کنم  ،

هر روز روزنامه یک برگی آهسته دست به دست میگشت ؛ حزب توده

مشغول عضو گیری بود ، روزنامه های : چلنگر ، آهنگر ، مردم ،

مرد آرام ، ! ندای صلح ، صدای کار گر ، و و و و .کارتهای عضویت

در حزب باعث افتخار اکثر دختران بود ! ومن بیخبر از همه غوغا

سر به زیر پر خود داشتم ودراندیشه این بودم که چگونه باید میان این

سیل خروشان بی تفاوت راه رفت ،

بهترین دوستم عضو ارشد سندیکای زنان کارگر بود وبرادرش عضو

سندیکای کارگران خیاط ! بنا براین دیگر بهترین دوستی هم نداشتم اما

هنوز رابطه را حفظ کرده بودم ، چیزی از این دسته بندی نمیفهمیدم

واصراری هم نداشتم با آنها همراه شوم .

امروز که در مرز قرن بیست ویکم ایستاده ایم  وچهره زندگی

عوض شده است ، مبینم نه تنها زمان ومکان تغییر کرده وچهره ها

نیز تغییر شکل داده اند دنیا هر ثانیه یک چهره جدید ی از زندگی را

کشف میکند وروزهای گذشته بسرعت میروند تا فراموش شوند .

امروز زندگیم ساکن وساکت است قلبم طپش هایش کم شده حال

میخواهم با یکدست گذشته وبا دست دیگر آینده را بهم وصل کنم !

کاری غیر ممکن است ، امروز دیگر نمیتوانم با مردم این زمانه

همراه شوم گذشته را در یک چاه عمیق پنهان کرده ام هیچ نقطه

روشنی درآن بچشم نمیخورد گاهی بوی تعفنی از آن بمشامم میرسد

دیگر از عطر زندگی خبری نیست .اما باید نوشت گذشته چراغ

راه آینده است .

در آن زمان من تنها شاه را میشناختم وتنها اورا دوست داشتم هنوز

هم به این عشق وفادارم وگمان نکنم که راه را اشتباه رفته باشم او

پدر  ملت بود وانسان نمیتواند پشت به پدر کرده وناپدری را بخانه

بیاورد این اعتقاد من است .

 

یکشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۹

زنده باد آنارشیزم

بر بالای برج شهر ، هیبت رزمندگان ، دیری است

فرو افتاده ،

سرودی بر نخواهد خواست ، شعله آن پرچمدار وآن

مشعل داری که شبها پاس میداد

وهمیشه بیدار بود

دیگر خاموش است

خود فروغی بود که دردیده های بیفروغ ، تنها مرد

سرزمین پیر ما دیری است

که درغربت تنهاییش

به آتش خاموش بتکده ها مینگرد

وسر گذشت پاسدار دلاوری را حکایت میکند

آن چشمان سیاه در زیر رگبار نگاه شب دریدگان

در حریر نازک خیالی ودرمخمل سیاه غربت

خاموش شد

مرده ریگ گذشته ها ، رهنمایش بود

او باشتاب  دستهایش را بسوی ما درازکرد

وما درپرنیان دستهایش خوش بودیم

اینک ما وشما ، درمیان واژه ها گمشده

ودر جاده تاریکی ، بانتظار تقدیر

واعتقاد بی پایه خود بانتظاریم

تقدیر ساز سرنوشت ، دیریست که مرده

تو خود سرنوشت ساز خویش باش

------------------------------------

ثریا/ یکشنبه 20/2/