جمعه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۹

حرف اول

اگر مردم مصر راه انقلاب ایران را بپیمانند برسر مصر همان خواهد آمد که :

بر سرایران آمد واین دوکشور با سرمایه های پر بار فرهنگی دچار -

هرج ومرج وویرانی وچه بسا تجزیه شوند همان چیزی را که ابوعمامه

میخواهد ، کفشهایش را درمیاورد ودر مسجد به نماز می ایستد ومیگوید

همه باهم برادریم !!!!  فردا وپس فردا گروه گروه ، دسته ، دسته ،

جدا ، جدا برای تظاهرات میروند وهرکدام ایده خودشانرا دارند بی آنکه

بدانند که این راه مانند سال پنجاه وهفت به بیراهه خواهد رفت مگر که

یکی شوند یک واحدو یک تن ویک هدف مشترک پرچم ایران گاهی

وارونه روی میزهای کنفرانشان قرار دارد وگاهی رنگ سبز آن

به تیره وسیاهی میزند همان رنگی که امروز مصریان دردست دارند

زمانیکه انقلاب شد وهمه دسته جمعی کوچ کردند وراحت روی مبل

مخلمین جای گرفتند بفکر پاسداری از فرهنگ ایران زمین افتادند !!!

واین پاسداری آنچنان آنهارا سر گرم کرد که از یاد بردند زمان ؛ زمان

فتنه هاست ومبارزه بر ضد جهل ونادانی را باید سر لوحه قرار دهند

اگر امروز نام ایران هنوز زنده است بخاطر فرهنگ پر بارش میباشد

اگر ایران از آن همه حمله های مغول تا ترکان غزنوی جان بدر برد

بخاطر فرهنگ وتمدنش بود اما چرا اعراب بادیه نشین توانستند با -

شبیخون زدن ایران را از پای دراورند ؟ تاریخ گواه این نکته هاست

اما متاسفانه امروز فرهنگ وتمدن زیر تیغ بی دریغ ( بیزنس ) و

فوتبال !!! وولایت فقیه وایده لوژیهای مضحک دارد نابود میشود

مردان اهل بیزنس وفقها چندان  پای بندی بر فرهنگ وتمدن ندارند

امروز درست حرف زدن ودرست نوشتن واجتناب از کلمات بی معنا

وچاروداری ( غلط ) است وزخم بزرگی بر پیکر ادبیات وفرهنگ

ما خورده واگر بگذارند به رغم همه زخمهای جانکاهی که برداشته

شاید بتوان آنرا دوباره از نوساخت وزنده کرد.

امروز سر زمین ما دربحرانی ترین وسیاهترین زمان تاریخ قرار دارد

بحران اخلاقی ولکه ننگ ( جهان سومی ) هنوز بر پیشانی ما  -

میدرخشد .

چه کسی دنیارا قسمت کرد ؟ .

ادامه دارد

ثریا. اسپانیا

دیوار سبز

وطنت  غیر حال موهوم است /هرچه آنسوی توست معدوم است

این وطن تنگ دارد غبار ویرانی / این وطن را به هرپر افشانی

----------------------------------------------------

در میان امواج سهمگین وغرش طوفانها

ماهیان نیمه جان ، برخاستند

درپای بوته خاری ، درانتهای شب

من بیدار بودم

در پشت رودخانه بزرگ

وآبهای جاری

بیاد آن مرد شبگرد ونگاه مرده اش

افتادم

زخم های کهنه ودیرین سر باز کردند

در چشم شگفت زده ام

دیوار سبز فرو ریخت

به حیرت نشستم ودراندیشه زمینی هستم

که روزی متعلق بمن بود

آه هزاران بیوه عریان

تن گناه آلوده صد ها مرده

مرا باشب یکی ساخت

باید جامه های سیاه را دوباره پوشید

ودسته گلهارا آماد ه کرد

بلوای گلهای سرخ

پرنده ها را پرواز میدهد

--------------------- ثریا/ 10/2/011

پنجشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۹

یک نامه

یک نامه / درتاریخ 24 جولای دوهزار ویک به ف. شین

----------------------------------------------

فرهنگ جان ، آن مالی را که تو بردی وآن میراث شوم را ، بهترین

قدمی بود که کسی در راه زندگی من برداشته بود ، آن میراث نه

متعلق به من بود ونه به بچه ها ، پس مانده هایی بود که از بازماندگان

آن مرحوم برایشان دردسر آفرین بود ومیخواستند از شر آنها راحت

شوند بنا براین مرا صدا کردند وبخیال خود ( امانت ) را که دیگر

سودی برایشان نداشت بمن سپردند ، نیمی از آنرا خانم نون رشیدی

بلعید وبقیه را به دست تو دادم شاید تو هم پس از سالها دربدری و

گرسنگی خوردن واین خانه به آن خانه رفتن ، سرانجامی بگیری !

من چنان ابله نبودم ، سالها از تو وزندگیت دور وبیخبر ونمیدانستم که

درچه منجلاب ودرکجا به زندگی بیمقدارت ادامه میدهی ، دیدار تو

برایم بمنزله یک پنجره امید بود امیدی که نوری نداشت ودرتاریکی

محو شد ، آنچه را که داشتم ، ویا داشتیم برایت گذاشتم وامروز نمیدانم

درکدام گوشه دنیا خودت را پنهان کرده ای برایم مهم نیست ، انسانهای

امروز چندان بویی از انسانیت نبرده اند حیواناتی هستند دریک جنگل

بزرگ که به دنبال طعمه میگردند .

هرچه دادم بتو حلالت باد / غیر آن دل که بتو بخشیدم .   ثریا

چهارشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۹

آخرین ایستگاه

شاخه گل نسترن ، بوته لاله عباسی ،

در کنار شما چشمه سار خنکی هست

که خاطراه اش جان تب دارم را نوازش میدهد

کویر داغ آتشین ، از تو هم گریختم

وای آب روش سر چشمه های خنک دهکده

ترا بامعیار عطش روزانه ام می سنجم

دراین عریانی

--------------------------------------

در کدام ایستگده مانده ایم ؟ ما کیستیم ؟ به کجا میرویم ؟ صدای ذهن

بیدارم فریاد  میکشد که باید از تپه پایین بیایم ، بلندی ها تما م شد ند،

تپه اول باران بهاری بود ودرختی پر شکوفه کنار یک آلونک کوچک

که نامش ( خانه ) بود ویگانه خانه ما بود ، آنجا آب وخاک بهم پیوند

میخورد روزی دستی نامریی ما ماهیان تشنه به آب را از جویبارمان

جدا کرد ، او در تصور دریا میخواست باشنا خودرا به رود بزرگ

برساند وبه دریا بپیوندد ومن پای درخاک داشتم ودرخشکی هزاراه ها

او رفت ونقش او نیز پاک شد اما کلام داغ بر تنم نشست ، وبمن

گفت عشق چیست.

درچرخش زمانه در گردا گرد دایره سرگردانیها ، درانتظار شکوه

خورشید نشستم ؛ گاهی زمان زمان دردهاست وگاهی هر لحظه چندصد

هزار سال معنا دارد .

جامه صبوری را پوشیدم ودرخیابان بالای شهرهمنشین چاکران 

ونوکران ابوالهب وابو سفیان شدم .

پله پله تا جهالت  تا بی نشانی وبی هویت بودن .

زندان بان درب را گشود وجامه درهم وخیس مرا دید که چگونه خودرا

کشان کشان به بالای تپه رساندم ،  برگشتم از انتهای دره اذان ظهر

ونماز مغرب وپرسه زدن دور میزهای سبز ماهوتی ، دور شدم از

خاطره ها ، برگشتم به اندوه دیرن ، به فطرت خود واین آخرین -

ایستگاه  است .                    ثریا/ اسپانیا/ نهم فوریه

 

سه‌شنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۹

باده عشق

پدر زیر لب زمزمه میکرد :

منعم مکن ای محتسب شهرزمستی

مستی ره عشق است مگر عشق گناه است ؟

ویا :

مستی بهانه کردم وچندان گریستم

تا کس نداند م  که گرفتار کیستم

ویا:

مست شد وخواست که ساغر شکند عهد شکست

فرق پیمانه وپیمان زکجا داند مست ؟

ومن گفتم:

میگویند شراب حرام است ومیخواره درجهنم میسوزد

میخواهم باده ای مردافکن بنوشم  تا شهامت آنرا داشته باشم

آتش جهنم را تحمل کنم .

کسی که نداند چگونه می بنوشد  حق ندارد عشق بورزد

وکسی که نداند عشق چیست باده براو حرام است

- پس ای ساقیان بزم جمع -

سبوی باده را پیش آرید وتو ای ساقی مهربان جامی از می سرخ

برایم بریز، تا با آوای پرندگان وآواز نسیم که بر شاخه ها میرقصد

بیاد زیباییهای از دست رفته ودنیای زیبایم ، بنوشم ، بنوشم وبنوشم ،

وسپس آتش جهنم را به راحتی تحمل خواهم کرد، وگمان نبرم که

آتش جهنم سهمگین تراز این آتشی است که درآن میسوزم ویا میسوزیم.

اگر باده ای مینوشم بقول خیام خون رزان است ، نه خون کسان

-------------------------------------------

ثریا/ هشتم فوریه /اسپانیا

دوشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۹

بی عدالتی

این بهترین سکوت است ، برای آنهاییکه

احتیاج دارند پینه پاهای پولدارن را بلیسند

من به هنگام مرگ رنگ نمیبارم

از مرگ نمیترسم

چرا که عصاره جنگل درزیر پوستم

تخم گذاشته است

----------------

یک فیلسوف آلمانی میگوید :

ما دوبار رنج میکشیم ، یکبار خود رنج را وبار دیگربا بیاد آوردن

آن رنج مضاعفی را تحمل میکنیم .

منهم چند روزی این درد مضاعف را تحمل کردم وبهتر دیدم که سری

به دفتر عشق بزنم ، متاسفانه آن زن مرد بی هیچ انتقامی وهیچ دادگاهی

اورا بجرم اهانت ، تهمت ، تحقیر وویران ساختن یک زندگی محاکمه

نکرد ، پس نتیجه میگیریم که هیچ عدالتی دردنیا وجود ندارد وهیچ  -

دادگاه ودادگستری نمیتواند کیفری را بدهد ، ما تنها خودرا فریب میدهیم

او به راحتی سرش را زمین گذاشت ومرد ونام ( میزرا) کافی بود که

فرزندانش با مال دیگران انگل وار به همه جا برسند بی هیچ خوی و

خصلت انسانی .

واین است رسم روزگار

تا نوشته بعدی........