چهارشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۹

بوی عطر

پادشاهان ، رهبران وروسای سر زمینهای بزرگ ، قادرند پروفسورها

ومشاوران و...خصوصی بسازند و آنهارا با اعطای لقب ها ونشانها

مورد تفقد قرار دهند ، اما هیچگاه قادر نخواهند بودمردان بزرگ و

ارواحی برتر وبالاتر از پستیها وحقارتهای این جهان بسازند

من صبر دارم وفکر میکنم هر بدی چیزهای خوبی بهمراه دارد

------------- از گفته های : لودیک وان بتهوون ----------

بازار بزرگ وزیر طاق نماها وچهار سوق ها دیگر خبری از صدای

نی نایی نیست ومردان ردا پوش با کلاه سه ترکه از شور وشو ق

افتاده اند ودیگر  میلی به گفتن افسانه ها ندارند نه جنید ونه جناد

از ازل گناه با ما بود  ! کدام گناه ، گناه چیست ؟ گناه را تنها

میتوان در میان دستهای پلید وهرزه پیدا کرد وسوگندهای دروغین از

پس مانده های نسل قدیمی که با دستان پر پینه وسینه پر کینه دارند

بسوی ابدیت میروند

گمان مبر که دیگر سوز وناله ای در رثای آن سینه های برهنه وآغشته

بخون وتیر غیب ، بر لبی بنشیند

آنها کسانی بودند که درتمامی رویاهایشان به غیراز بوته های ( ترمه

ومروارید ) چیزی نمی دیدند ودیگ ودیگچه وآفتابه لگن طلایی برای

ارزش وبالا بردن خود وخودنمایی

این عاصیان گرسنه سرانجام به غار خود برخواهند گشت

--------------------------------------------------------

ثریا/ اسپانیا / تقدیم به : میم

 

سه‌شنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۹

بیاد داری ؟

هر دم ای دل سوی جانان میروی

واز نظر ها سخت پنهان میروی

حال  ما بنگر ببر پیغلم ما

چون به پیش تخت سلطان میروی-----------مولوی

-----------------------------------------

روزی سرودی ، بر لوحی :

» دراین سرای بیکسی ، کسی به درنمیزند«

وخود بوسیدی لب تنهایی وغربت را

بیاد داری آنانرا که مرگشان

از قبل آماده بود؟

بیاد داری که خاکسترشان

بر امواج خروشان دریا

روان است ؟

بیش ازآنکه او درشام آخرش

شب بخیر بگوید

بر مرگ خو نماز گذارد

وحقیقت را باخود برد

حال درمیان طوفان

به تماشای مسافران ابدی

ایستاده

وبر مردان افیونی وبیوه های گریان

وچهره های مترسک هزار چهره

مینگرد

من راز این معما را میدانم

ومعنای عشق را فاش میکنم

سواری بر اسب راهوار

در صحرایی از عطش ،میراند

بی هیچ مقصدی

واین راز سر به مهر است

---------------------------

آخرین سوگنامه /ثریا/ اسپانیا/

دوشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۹

اژدها

روزی عصای موسی اژدها شد وامروز اژدها عصای دست ماست

آنروز که ( بنیاد نیکوکاری ) برای کمک به بیماران سرطانی بناشد،

به همه خانواده ام حس نیکوکاری دست داد ودست جمعی با رنگ -

بی رنگی به آن بانوی مسن ( انگلیسی) پیوسته وبه دامنش آویختیم

گنجه هارا خالی کردیم  ورفتیم تا طرحی نو دراندازیم ! ماهها گذشت

پارتی ها ومیهمانیها ومراسم افتتاح ( بازار) شروع شد سلام به همه

گفتیم وعکسی بیادگار گرفتیم ، گلویمان خشک وازحس نیکوکاری تهی

شد بالای آن سکوی مهربانیهای دروغین مدالی بر سینه ما نصب شد

وسپس آن ساعت بزرگ نامریی با ضربه های مرموزش به صدا درآمد

» حال نوبت غولان بزرگ است ایثار را به شکل دیگری عرضه کنید«

--------------

ثریا/ از دفترچه ( پرچین )

 

جواب یک نامه

آقای محترم !

کتاب اهدایی شمارا با دقت خواندم ، بنظر همه چیز درست وهیچ جای

شکی نیست وبنا بر این گفته قدیم : جاییکه عقل می آید ایمان فرار

میکند ، امید است این آب صاف وزلالی را که در دست دارید با گل

جهل وخرافات مخلوط نکنید آنچه که مرا وادار باین نوشتار کرد ، چند

نکته بود که بنظرم باید آنهارا مینوشتم .

بشر هیمشه از ترس به دنبال یک دستگیره میباشد که تعادل خودراحفظ

کند واز تلو تلو خوردن خود جلو گیری نماید همه شانس آنرا ندارند که

به دنبال تحصیل علم ودانش وفرهیختگی بروند عده ای هم محکوم باین

هستند که بقول شما روزگاررا زیر همان شکم بر آمده ها بگذرانند ودم

بر نیاورند چه بسا دردرونشان گفتنی های بسیار انباشته است که از بیم

وخوف نمیتوانند بیان نمایند ، طبیعی است که اندیشه ها باید نابود شوند

تا آنهاییکه بر خر مردا سوارند بتوانند اسب سرکش  خودر ا به مقصد

بر سانند ، من چهره واقعی خدارا در صورت انسانهای مهربان و -

در اندیشه های بزرگ آنها میبینم انسانهایی که برای بشریت خدمت

کرده اند ، جان سپرده اند واکثرا نامی هم از آنها نیست ویا قول دوست

شما پس از سالها که از مرگ او گذشت نام اوآنهم بنا بر منافع به میان

میاید .

بانویی بمن میگفت : اگر روزی سر زمین ما درست شود ؟! ما شمارا

راه نخواهیم داد !!  باو گفتم سر زمین خانه پدری وموروثی او نیست

که بخواهد کسی را راه بدهد یانه ، من پنجهزار سال ریشه دراین خاک

دارم وهرگاه بخواهم بر میگردم اما تو مانند یک علف هرزه درکنار

درختان بزرگ رشد کرده ای ، بعلاوه هنوز برای تو چیزی عوض

نشده است اقبال تو همان بوده که هست ، سقز را درمیان دهانت

میچرخانی وبا صدای آن بر اعصاب ها چکش میزنی انگشتان لبریز

از انگشتریهای گرانقیمت تو با ورقها کار میکنند تا کیف ترا پر نمایند

وتوبتوانی لباسی با مارک ( سلین ) بخری چون به آن نیاز داری تا

بزرگ جلوه کنی من خود بزرگم بزرگترا زهمه صندوق لباس

بی مقدار تو.

درخاتمه پیروزی شمارا آروزمندم اگر چه این پیروزی بی بها باشد

ثریا/ اسپانیا / ژانویه 2011

 

یکشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۹

قصه ما

و....آنگاه شب فرا رسید وپیامبر دروغین که خبر ظهور اورا آوردند

در آسمان پدیدار شد بر بال یک پرنده غول آسای آهنی !

همه کاسه لیسان دوره گرد از شور وشوق به هوا پریدند وآنگاه راویان

قدیمی با آنکه میدانستند بسوی گناه میروند بر آن دستهای مرده وپوسیده

بوسه ها زدند ودر پیش پای ( ملوکانه اش ) چاکرانه خم شدند .

روزی رسید که دنیا دچار شرم شدواو بخیال خود جام شوکران یا

جام زهررا سر کشید  ودیگران بانتظار فتح  خانه نشستند .

گناه با آنها آمد تا امروز که دستهای هزارساله وسوگندهای دروغینشان

پس مانده ایل ومداحان ده هزار ( ملکولی ) را بسر نشاندند  ؛ بامید

یک پیروزی دیگرگروهی غریبانه راهی دشتهای بیگانه شدند ، پرنده ها

یکی یکی پرواز کردند عده ای هیچگاه بخانه باز نگشتند ودیگران -

روبروی یک پنجره رو به دیوار نشستند بامید آنکه تیغ از دست زنگی

بیفتد ، خورشید دیگر سر برنیاورد انتظار طولانی شد سرگردانیها به

دراز کشید کودکان تازه به دنیا آمده معنی نارنجک وبمب را  مانند

شکلات دانستند وفهمیدند که انتحار چیست .

مادران پشیمان ، مویه کنا ن، بسوی افق دست دراز کردند ،

یک افق بی شفق ،

دختران وپسران جوان باکره مانند سکه های بی ارزش در دکان دلالی

برای فروش نشستند بانتظار ....و... این بود قصه بی غصه ما !

----------------------

در اولین سپیده دم ، باران اشک سیل شد ، نقطه میان دایره سپید گم شد

وخطوط ادیان بهم پیچیدند ،

زندگی خوب است ، زندگی زیباست ، دردلالی وخود فروشی ، کلید

واسطه باید شد وقفل فاحشه هارا بازکرد ،  واین است قصه زندگی ،

اندوه فراموش میشود ، عکس پدر درقابی چوبی جای میگرد وبه دنبال

آن عکسهای دیگر برای یادگاری !

روح به عقب بر میگردد ، پس از هزاران رنج به آیینه مینگرد ،

به بار بران طلابا کوله هایشا ن و....توله هایشان .

بازار طولانی است وبی انتها ، بازار حراجیها ؛ بازار نمایشگاهها ،

بازار قفل وسنجاق وزیر شلواری لکاته ها وزنان کرایه ای ،

حراج واقعی ، جنس عالی ، قیمت ارزان ومیشود سر زمینی را نیز

با محتوی آن به حراج گذاشت .

باید عکسهارا دوباره درقاب بگذاریم قبل از آنکه به بازار حراجی

برسند . و.......این بود قصه بی غصه ما

-----------------------------------------------------

ثریا/23/1/2011

جمعه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۹

شال قرمز

تکه کاغذی ا بصورت یک قایق کوچک درست کردم وبه روی آب انداختم وبه تمای آن نشستم ، با خود میاندیشیدم که ، چگونه ازمیراث انبیا فرار کرد وبر روی سخت ترین صخره ها دریچه ابدیت را به روی خود گشود.

مرغان پراکنده باغ ناگهان جفت شدند واو همچنان نگران از دریچه ای در صبح تاریک  زمستانی رقص دروغ برگها را تماشا میکرد وآنهایی را که درمیان زمین وآسمان تاب میخورند وپاسدار شهادتها بودند !

او همرنگ پاییز بود وبالاترین نسیم صبگاهی را درقلب خود پرورش میداد حال او خود تندیسی شد که بروروی شانه های خسته نهاده میشود.

زمانی است که کمتر میشود امواج دریا را درکرانه ها تماشا کرد تقدیر ما چنین بود  با یک بدرقه طولانی در میان جنگل اشباح سرگردان هر از گاهی تیر ی از کمان شب بر پیکری میخورد وبر شانه لخت وعریانی فرود میاید.

امروز شال سیاهم را با رنگ قرمز عوض کردم وآنرا برگردن دیگری انداختم در روی نیمکت سرد کلیسا چشمانم تنها سایه های وحشت را میدید ودر محراب کلمات درهوا پراکنده میشدند بیاد هزاران گل سرخی بودم که در آنسوی دریا زیر آفتاب سوزان خشک میشوند نام آنهارا نمیدانم همه را در یک ( کلمه ) جمع بستم .

نگاهی به مومنین ساکت که دست به سینه نشسته اند وهمگی لب فرو بسته ، میاندازم :

آه ، بهشت شما  نیز روزی یک جهنم بود وشما آنرا باهم تقسیم کردیدامروز فاجعه های ما در چشمان شما تنها یک حادثه ساده است ورنجهای مارامغرورانه مینگرید وراه گریستن را برخود بسته اید وتنها دستمالهای معطر خودرا درهوا تکان میدهید وهواراآکنده از عطرمیسازید ؟! .

------------------------------------------------------

ثریا/ اسپانیا / جمعه 21/1/2001