به هنگام مرگ درختان در فصل خزان
در کوچه باغهای سنگی دیروز
ورودخانه جاری شب
سنگ ریزه های عشق مرا ، جستجو کن
زنی که از میان در ختان طلوع کرد
دیگر عشقی نمانده
نامش فراموش شده
فرجامی ندارد ، این واژه بیگانه
در مرز بهار مینشیند
در زمستان میمیرد ، به هنگام مرگ گلها
بر شاخه درختی آویزان میشود
مانند یک چکاووک پیر
فرهاد مر د ، از یادها رفت
شیرین نابیناشد وبه هنگام غروب آفتاب
با پشت خم شده
از دهشت خدایان دروغین
بخاک نشست
در آن دیار آتشین ، یاران همه رفتند
همه رفتند واز یادها هم
دیگر کسی نیست وبر سنگفرش کوچه ها
صدای پایی نمیاید
باید به سوگواری نشست ، بر روی گورهای متحرک
ابرها را کنار زد تا ستاره هاپیدا شوند
درهای شهر را بازکرد
تا گنجشکان به خاکستر نشسته
باز گردند
صدایی شنیدم ، صدایی که درزیر زمین
سفر میکرد
درخانه ما سکوت فریاد میزند
وسکون نشسته است
ایکاش میشد بدانم ، کدام ستاره
واز کدام سو خواهد درخشید ؟!
......ثریا/ اسپانیا /......... یکشنبه