جمعه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۹

بیچاره دلقکها

سروهای دوردست ، درآتش میسوزند

نیزارها ، گندمزارها

خانه ها ، شهرها

آخر ازهمه کشورها

به ناگهان دنیا   میشود یک نیزار

دشتی از جسد های سوخته

نیزارها ، با صدای بلند ،

در نای خونین خود میدمند

آنها ناله سر میدهند

کدام دستی ، کدام با د سمومی

از کدام سو وزیدن گرفت

شرمنده باد رویتان

دستهای الوده بخون شما

روزی برای رستن صنوبر ها بلند میشد

امروز برای کشتن سروها

با خود گفتم :

زیستن برای چی

بودن برای چی

همه چیز میمیرد

فردایی نیست  ،بودی نیست

هرچه هست نابودی است

ر وح زیباییها گم شد

سیا هی چهر ه افشاند بر همه آفاق

............

راز اشک مرا کسی نمیداند

با او چه کردید ؟

با دختری در  یک چادر سیاه

با عفت برجسته اش

در یک مقنه سیاه

با آن نگاه معصوم

که خود سوگوار خویش بود

او از  چارد سیاه ، به کفن سپید خزید

در  حجله ی بی داماد ناپدیدشد

گریه من بدرقه اوست

خدایگان شهر

که رگهای دستهایشان

بازوان کلفتشان

در مهار خون است

مرده ریگ اورا به یغما بردند

آن کفن دزدان بی اعتبار و...والا تبار

آن دلقکان بیمقدار

کوله بار حمالی را برپشت کشیده

میمون وار معلق میزنند

و...نشمینگاه سرخشان را

به دنیا نشان میدهند

دنیا ؟!

آسوده روی صندلیهای مخملی سرخ وطلایی

غنوده است

یبچاره دلقکها

.....................................

ثریا/

 

پنجشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۹

پرنده مردنی نیست

پرنده به جانب جنگل نخواهد پرید

او خوب میداند که

بمب وفولاد قوی تراز دانه های گندم است

بمب ها باید مصرف شوند

زمین ، یک شوره زار فرسوده

گنگ وپیر وسوخته ، مسموم

بوی گندمزاری نیست

بوی بوستان پر گلی نیست

بوی اجساد بوسیده دختران وپسران ماست

بوی خودفروشی های سر بازار

اربابان کفن پوشیده بانتظار

نعل وارونه را تاج سر کرده اند

دراین شوره زار

همه درپی پناهگاهی میگردند که ،

زنده بگور شوند

دیگر برف نخواهد بارید

نامی از باران ولطافت او نیست

همه درانتظارند

.........

شبوی باغچه من غریبانه سر میجناباند

ومیداند به زودی باد یغما گر

در غمگینانه ترین سر نوشتها

اورا غار ت خواهد کرد

ذهن من پر  است

ذهن من درکوچه پس کوچه های قدیمی میگردد

به دنبال او که گم کرده ام

.........ثریا/ اسپانیا/ پنجشنبه ............

سه‌شنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۹

مطرب و...من

مطرب ، عاشقان بجنبان با تار

بزن آتش به مومن وکفار

مصلحت نیست عشق را خمشی

پرده از روی مصلحت بردار

...............مولانا رومی

ای مطرب دهر :

تر اخلیفه کردم که یار من باشی

به راه دزدی وآدمکشی دستیار من باشی

به قصد قافله من درکمین نور باشم

تو دیده بان من سر هر رهگذر باشی

برم چو مال کسان وزبیخ وبن بخورم

به وقت باز گرفتن ، اعتبار من باشی

چو با عمرو بوبکر ویزید میروم به ویل

برادرانه تو هم یار  وغار وهمره من باشی

.......ثریا /اسپانیا / .......

پیامبر دزدان  ni comment

یکشنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۹

کدام واژه ؟

واژه ها نو میشوند ، فاتحان پیروز

کودکان از پستان مادر واقعی شیر خواهند خورد

تو درانفجار روهایت خواهی مرد

مادران پوشیده اند

مرمرین پیکر خودرا پوشانده اند

قلبهایشان زنده است

ائتلاف ، نه ! اختلاف ، نه !

هدف مقدس ، آری

بوی گندیدگی از مغزهای پلید شما

بر میخیزد

واژه های امروز بوی گل شبو را دارند

شب روشن است

( او معصوم بود )

وگل در گلدان تنهایی ، برایش گریست

اشگ گل خون شد وبر  چهره شما نشست

زیر عرق شرم

دستهای او نجیب بودند

شما ودروازه بانتان ، درخواب  به رویاها

پیوستید / مرزها را بستید

وبکارت دخترانتان را

به گرو بانک بزرگ گذاشتید

.........ثریا/ اسپانیا/...........

درجواب اشعار بی سرو ته دکتر ، میم .ر

 

جمعه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۹

بمن بگو ، فردا چه رنگی دارد ؟

ما ماندیم تا زخم کهنه سر زمینی را بهم آوریم

لاشه ها روز ی گم خواهند شد وما همان خورشیدیم که آنهارا میپوشانیم

از یادداشتهای کهنه .

.............

مپرس دشمن کجاست ، او درکنارت نشسته است

همچو یکدوست ، یک رفیق ویک.......

دشمن تو درکنارت ایستاده

او خواهر بی شرم توست

شاید برادری با شمشیر آخته

او شراب را باسم آمیخته

او از میان امواج خون وبلاهت

پای به هستی نهاده

هر جا بروی ، ترا دنبال خواهد کرد

او جرئت مردن را ندارد

شرف او درگرو سکه هایش نهفته

او خودر ا فریب داده ، ترا فریب داده

وخانه پدری را میفروشد

تو با دست او نابود خواهی شد

پیروزی او درانبوه سکه هایش جای دارد

او کرمی است که بردرخت تنومندی نشسته

برگهارا میجود تا به ریشه برسد

وتو به کام او خواهی رفت

تازیانه را بردار

بر صورت او نقشی بگذار

تا بماند بیادگار

......................

بودن درکنارت را ترک گفتم

تنها به پرندگان می اندیشم  که درقفس مانده اند

آن ابر سیاهی که بر رودخانه زندگی ما نشست

باران شد واز چشم من فروریخت

دیگر هیچگاه ترا نخواهم دید

سر زمین من

نه دراین عالم ونه درعالم دگر ی

روزی آیینه روشنی بودی

بازتاب زندگیم

ترا با معیار عشق خود سنجیدم

دیگر درسینه پرمهرت ، رنگی واعتباری نیست

مهری نیست ، یاری نیست، دلداری نیست

آتشی سوزان تراز آتش جهنم

بر پیکرت پیچیده

بوته های گل سرخ کوچکم

از سایه تو محروم

زیر آفتاب سوزان هر روز به رنگی و...به زنگی

وآوایی

نمیدانم کدامین سنگ آفرینش ؛ برجان تو نشست

تا تو بدینگونه بیداد گر شدی

..........ثریا/ اسپانیا/ جمعه .................

 

پنجشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۹

زاهد ار راه بجایی نبرد معذور است

هر روز بعد از ظهر با یک بسته بندی زیر بغل میاید رنگ پریده ،

بد عنق واخمو  از او میپرسم حالت چطوراست ؟ بدون آنکه بمن نگاه

کند میگوید خوبم ، خوب خوبم ، درون بسته او یک نان لواش بزرگ

باندازه یک رومتکایی ومقداری پنیر وکمی خرما ویک بطر آب برای

افطاری میاورد ، او گارد است وهمه شب تا صبح پای تلویزیون مینشیند

وصبح زود بخاتنه میرود وتاغروب بعد میخوابد ، سحری هم نمیخورد

تنها کتابی را که میخواند کتاب مقدس خودش است  از او میپرسم

تو که اینهمه مقدسی چرا دریک کشور بیگانه وکافر زندگی میکنی؟

میگوید آمده ام کار کنم ومخارج خانوااده امرا تامین نمایم زن وبچه هایم

در  مراکش زندگی میکنند ، خوب ماهی هزا یورو بد پولی نیست تازه

خانه را نیز با چند نفر شریکی گرفته ایم من مقدار کمی میپردازم .

از من میپرسد تو چرا روزه نمی گیری ؟ گفتم چرای آن بخودم مربوط

میشود اما میخواهم بتو بگویم پنج ساله بودم که قران را شروع کر دم

ودر سن شش سالگی هنگامیکه به مدرسه رفتم نیمی از غزلهای کتاب

دیگری که برای ما حکم قران شمارا دارد از حفظ داشتم ، حافظ ،

تو حافظ را میشناسی ؟ گفته های او برای من حکم الهی را دارد من از

معنی قران چیزی نمیدانم ، گفت برو عربی یاد بگیر ! گفتم زبان من ،

زبان فاخر پارسی است وآنرا با هیچ زبانی دردنیا عوض نمیکنم ، حال

میخواهی برایت چند سوره ازحفظ بخوانم ؟ بدون آنکه معنی آنرا بدانم

نان را خودش میپیزد ، پنیررا خودش با شیر حلال ! در ست میکند !

ودر یک کشور کافر نمیدانم از کدام آب مینوشد ؟

سپس با حالتی خشونت بار فریاد کشید ، ما پیروز میشویم ، پیروز !

ما خواهیم جنگید ، خیال کردید ، مارا دست کم گرفته اید ما جنگ

میکنیم بلی جنگ تا دنیای کافررا از هم بپاشیم >

چیزی نداشتم بگویم تنها با تاسف از اینهمه بی خبری راهم را کشیدم

ورفتم درحا لیکه زیر لب زمزمه میکردم :

ما نه رندان ریاییم وحریفان نفاق / آنکه او عالم سرست بدین حال گواه

.........ثریا /اسپانیا . پنجشنبه .......