چهارشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۹

پرواز کبوتر

پرواز  بر فراز آن آسمان آبی ، تمام شد

اندیشه هایم را بسوی جهان میفرستم

همه زمین متعلق بمن است

همه جهان سرای من است !

ماه ، همه جا پرتو افشانی میکند

خورشید همه جا طلوع میکند

رویاهای من در یک شب مهتابی ، پایان گرفتند

رویارا فراموش کنیم

بهتر است به آینده بنگریم

میگویند : خدا مهربان است !

اما نمیشود اورا دید

و...مهربانی اورا لمس کرد

افکارم را در  گوری دفن میکنم

و...به نماز می ایستم

آنچنان آرام که ستاره ای دردریاچه ی

غرق میشود

روزی ملتی اسیر بود

امروز ملتها اسیرند ، در زنجیر اسارت

همه طنین آهنگ ها شوم است

طبالها بر طبلهایشان میکوبند

وصدای پای پاسداران  » ارباب  «

همه جا بگوش میرسد

ابری تیره بر روح ا فسرده ام پاشیده شد

چرا باید بردگی را تحمل کرد|؟

زنجیر یمان همه از طلاست

ساخته شده از طلای ناب

وزیر صدای این زنجیر ها

شادی هایمان گم میشود

جام ها دیگر جوششی ندارند

وشراب اندوه درانها موج میزند

...........ثریا/ اسپانیا ..........

چهار شنبه

 

دوشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۹

ایمان مقدس

ز چشم خویش گرفتم قیاس کار جهان

که نقش مردم حق بین همیشه بر آب است

.......هوشنگ ابتهاج .سایه .....

..............

به درستی نمیدانم کدام فیلسوف یونانی گفت :

خاک آنها ییکه از طلا ساخته شده ، فرمانروایان وآنهاییکه از نقره

ساخته شده ، بازرگانان وخاک آنهاییکه از آهن وفولاد ساخته شده

کار گرانند!!!! این فیلسوف نمیدانست که خاک دیگری هم هست از

زباله های انباشته شده تاریخ اعم از مدفوع وشیشه ولته های کهنه که

روزی ساختمان آدمهای طلاییرا زیرو رو میکنند ونگفت که سرشت

هنر مند از چه خاکی است ، البته گفته های این فیلسوف را بیشتر به

طعنه میتوان تشبیه کرد تا حقیقت وهیچ ارزش معنوی هم ندارد.

آنچه مسلم است باید در پی معجون عالی سرشت بشر برویم ، همه ما

مردمی  ساده دراین دنیا زندگی میکنیم که از یک بورژوازی جهانی در

یک موقعیت جغرافیایی وآداب ورسوم تشکیل شده ایم زندگی تشکیل

شده از است مجموعه ی نا شناس ونا پیدا ، موقیت جغرافیایی ما وآداب

ورسوم ما هیچ وجه اشتراکی با سایر سر زمینها ندارد آزادی های -

با احتیاط  ،تخیلات ، زندگی را میسازیم با روحی که ابدا آشنایی با آن

نداریم وآنرا نمیشناسیم  روح آن ماده ناشناس که در واقع پرچمدار پیکر

ما آدمیان است در کشا کش زند گی خالی ونا پیداست ، گاهی آنرا با

ایمان پر میکنیم یا با چیزهای دیگری ویا آنرا از دست میدهیم.

گفته های پیشنییان ونوشته های آنان چنان حاکم بر مغز وروح ما شده

که کمتر خود بفکر درمان خویشیم ، انواع واقسام فلسفه بافیها رادوست

داریم واز آنها ترکیباتی درست میکنیم که خود با آنها بیگانه ایم.

ارتباط بین رنگها ، عطر ها ، صدا ها وزنگها مارا دچارهیجان میسازد

»  چه غم که امپراطوری مقدس روم باخاک یکسان شود  «

» در عوض ایمان مقدس ما زنده خواهد ماند « !

اینها فقط احساسات ظاهررا بر میانگیزد یک عمل عامی پسند است ،

ما نه آلمان هستیم ، نه فرانسه ، نه ایتالیا ، نه آمریکای لاتین ونه آمریکا

امروزی وآزاد ! سر زمینی هستیم متشکل از اقوام مختلف با آداب

ورسوم مختلف که تنها وجه اشتراک ما زبانمان میباشد .

حال چرا باید الگوی ما روسیه باشد یا مثلا فرانسه یا کوبا ؟

ما نه واگنر داریم ، نه گوته ، نه ولتر  ، نه داستایوسکی ، نه پوشکین

ونه ..... اتحاد ویگانگی وحال میخواهیم یکشبه پرواز کنیم ودنیارا

در آغوش بگیریم با کوچکترین مسایل انسانی بیگانه ایم وتا جایی که

میتوانیم از یکدیگر جدا زندگی میکنیم ، امروز همه سیاستمدار شده ایم

بدون هیچ آگاهی .

آیا میتوانید بفهمید که اولین کسی که وارد گود سیاست میشود اول مسیر

فکریش در جمع آوری مال ودر صف بورژوازی وسپس انقلابی و -

دست آخر سر خوردگی وبد بینی ویا به تسلیم ورضا تن درمیدهد .

حال چرا ما نباید خود الگوی  خودباشیم ؟ یونان سالها زیر یوغ مذهب ،

سپس زیر چکمه سرهنگها وحکومت ژنرالها دست وپا زد امروز

وضع وحال اورا ببینید یونانی که روزی مادر تمدن وبنیان گذار فلسفه

وحکمت وادب بود.

قلب هنرمندان شاعران وموسیقی دانان ما برای یک آزادی نسبی میطپد

اما همه چیز در آن سر زمین حرام است حتی زیبایی یک زن .

به زودی مردان هم یک شولای سپید بلند با چپی یقال  میپوشند ومانند

اعراب بادیه نشین در بادیه ها شتر میچرانند وزنان زیر چادر خیمه

وعبای سیاه خود با دوچشم درخشان النگوهای طلایی خودرا به صدا

در میاورند واین است پایان تمدن و یک امپراطوری و.....

شروع یک ایمان مقدس.

پا یان. ثریا /اسپانیا.

 

چادر شب

دختری می پیچید در سیاهی

بین صدها زیور که ریخته بر پیکر او

چون سنگ ریزه ها

او به همراه جاودی شب

پای نهاد برجاده ، چون یکدرخت خشک

گیسوی شب تاب او ، پیچیده سخت در

سیاهی ، ابریشم ها

زیر هزار ان بار سنگین پیوسته درتلاش

چون یک مار تیر خورده

زندگی او یکسر شب است ، شب

یک شب تار وسیاه

جمعی گرد او در هوس

از ردیف عبا ها ورداها

مبهوت وحیرت مانده برجای ، زیر طاق شب سیاه

آن عابد وزاهد وراهب

نشسته بر مخده زرین

گرد اونیز مقلد ودلقکها

هزاران مغنی ومطرب ،

با تار وکمانچه به نوازش پیکر دختری

در لرزش

چماقدار شب ، با دستار سیاه

شلاق به دست دشنام گوی وعربده سرا

میرود به دنبال او

از شوق ، از حسرت ، تا.....

بر یکر مرده او شمعی بیاویزند

آن تیره قلبها ، آن کینه جوها

............ثریا/دوشنبه ............

یکشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۹

مون سینیور

مون سینیور آرچ بیشاپ در موعظه ماهیانه خود خطاب به اهالی محل

ومردم درمانده که درکلیسا نشسته بودند گفت:

مگر شما در دعای خود نمیخوانید که ، خدایا نان روزانه مارا هر روز

بما بده ، مگر شما هفتگی غذا ونان میخورید که تنها هفته ی یکبار برای

نماز ودعا به کلیسا میایید؟ وطلب نان روزانه را میکنید ، نه باید هرروز

به کلیسا بیائید ، درگوشه ای نشسته بودم آرزو داشتم که میتوانستم بگویم

خداوند نان مارا نمیدهد این ما هستیم که اورا سیر میکنیم وباو نان وغذا

میدهیم مائیم که با دسترنج خودما آسیاب اورا به گردش درمیاوریم تا

گندم خودرا آ رد کند ، ما هستیم که با اشکهای خود گندم زاراورا آب

میدهیم، ما هستیم که با هدیه کردن پیکر خود شکم اورا سیر مینمائیم ،

شما حاکم افکار واندیشه های ما هیچگاه ما را رها نخواهید کرد ،

من یکی آرزو دارم سر یک میز گرد با ماهوت سبز بنشینم وورقهای

بازی را درمیان دستهایم زیر رو کنم واز دود سیگار دیگران مسموم

شوم وخودم را نیز مسموم کنم واز اینکه میتوانم به سونات مهتاب گوش

کنم ونوای آنرا به درونم بفرستم سر شار از غرور باشم ، بلی شما با

کشتن اندیشه های ما شهامت مارا نیر  از ما میگیرید ، اگر بخواهیم که

آزاد باشیم باید گرسنه بمانیم  واگر بخواهیم سیر شویم باید آزادی خودرا

بفروشیم این زندگی است  هرکسی میتواند سهم خودرا بردارد ومن

برداشته ام درازای فروش اسباب بازی های مسخره ی که نامش را

ثروت گذاشته اند من آزادیم را به دست آورده ام روحم را نیز نگاه

داشته ام وآنرا بشما نفروختم .

دراین دنیای شما که از دستی میگیرند وبه دست دیگری میدهند وهمه

دستهایشان درجیب یکدیگر است وهمه سر زندگی به قمار نشسته اند

وشر ط بندی میکنند من آنرا از دست داده ام اگر روحم را میفروختم

امروز تنها یک لاشه ای بودم که بر پیکرش لباس ابریشمی پوشانده

در صفحه شطرنج داشتم مات میشدم ، یک سر باز مرده ، نه سینیور

ما نان خودرا با دسترنج خود حاصل کرده میخوریم ولقمه یهم از آن

را به خدای شما میبخشیم این ما هستیم که نان روزانه اورا میدهیم ،

سکوت بهترین است ، سرها همه پایین وهمه احساس گناه میکنند از

اینکه نمیتوانند هر روز با پاهای ورم کرده وشکم های باد آورده -

بسوی میعادگاه بروند وقربانی بدهند.

.................................ثریا ................

ساعت !؟ چهار وچهل وسه دقیقه صبح یکشنبه !!!!!

 

شنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۹

مجری مادر

دروغ آنقدر خوار وپلید است که اگر درمدح خداوندهم گفته شود

بر ملکوت او گران میاید .

وراستی چنان بزرگ وعا لیقدر است که اگر دررابطه با خوارترین

چیزها باشد آنرا به بزرگی میرساند .

بی حوصله ام ،میخواهم بگریزم ، به کجا نمیدانم من برای ماندن

بر روی این ماتمکده ساخته نشده ام ، میخواهم بگریزم اندیشه هایم

مرا میجوند ، وول میخورند وزنده اند ، اندیشه های روشن تاریخ

میخواهم بگریزم ، اما نمیدانم به کجا ؟

دلم به تمنای بوی گل سرخ دشت لاله زاردر سینه ام بی قراری میکند

دیشب اورا خواب دیدم ، مادر را در برابر صندوق بزرگش که آنرا

» مجری « مینامید نشسته بود صندوق بزرگی با کنده کاری های زیبا

وقفل بزرگ برنجی ، مشغول زیر وروکردن اشیاء درون آن بود

مثل همیشه ، چیزی برمیداشت ودوباره بجایش میگذاشت درکنارش

پارچه های حریر وتافته تور طاقه های شال کشمیر هندی وروبانهای

رنگارنگ پخش شده بود ، گویی در یک بازار نشسته ومشغول فروش

آنهاست در دستش روبان پهنی داشت ، اشعه خورشید روی پارچه های

رنگارنگ افتاده بود وپارچه ها مانند تکه های ابر به هنگام غروب

آفتاب با رنگهای گوناگون میدرخشیدند پشت او به در وردی بود مرا

نمی دید زیر لب داشت شعر میخواند وآه میکشید اشکهایش را میدیدم

که دانه دانه بر روی صورت گلگون وزیبایش فرو میامدند مانند رشته

مروارید که بر روی مر  مر صافی میغلطید.

میون سبزه وچمن زار / روی دشت گلزار .

با پای برهنه به سر چشمه میروم

اما کوزه ام شکسته ، کوزه ام شکسته

روزی ارباب بودم امروز قراولم

کوزه ام شکسته ، کوزه ام شکسته

ناگهان هوا تاریک شد اطاق تاریک شد رعدی در آسمان جهید وسیل

باران سرازیر شد ، ازخواب پریدم ،

داشتم گریه میکردم نه مادر بود ، نه مجریش ونه سر چشمه آب،

نه دشت لاله زار وگلزار

اطاق کوچکم با کچ کاری سفید ساده بی هیچ حوصله ای داشت برامدن

آفتاب را از پشت شیشه های پنجره تماشا میکرد.

.........شنبه / ثریای بی حوصله !..........

 

پنجشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۹

حیرت

 

من آن دانای نادانم ، که می بینم ، نمی بینم

از آن میگویم از حیرت ، که سیم از زر نمیدانم

چو دیده سو به سو گشتم به هرگوشه

بجز نور دوچشم خود ، دراین منظر نمیبنم  » شاه نعمت الله ولی «

...................

آرزو داشتم که ایکاش در قرن نوزدهم به دنیا میامدم ، قرن غولها

نه قرن گور زادها وکوتوله ها ، تمدن امروزی ما که آنهمه به آن

مینازیم درحقیقت دوران انحطاط معنوی است که درا ن حتی یک

خاطره هم از گذشتگان ازدست رفته دوران پیشین بشر باقی نمیاند

همه غررو امروز تنها از بابت دستگاههای اختراعی تکنو لوژی ها

میباشد وهیچیک باین نمیاندیشد که بشر در زمانهای گذشته با چه جلال

وعظمتی زندگی میکرده است ، در قرن نوزدهم رشد ادبیات ، فلسفه

موسیقی ، باوج خود رسیده بود وما درانتهای دالان هنوز در پیچ وخم

طاق ابروی دلدار وکمان آن وگیسوی افشان بودیم .

امروز با غروز از نیروی اتم نام میبریم اما این نیرو دربرابر آنقدرت

معنوی که اهرام را ساختند  آنهمه سر دابه ها ، آنهمه خطوط زیبا و

نقاشی ها که دردل صخره ها پدید آمد کوهها بصورت ابوالهولهای

عظیم تراشیده شدند ستونهای سر به آسمان کشیده از دل سنگها بیرون

آ مده و درتالارهای عظیم از سنگ یکپارچه آنچنان بهم چسپیده بودند که

هیچ دستگاه وجرتقیل امروزی قادر به حرکت دادن آنها نیستند.

در دوران گذشته وتلاشی  که برای جاودان ماندن ونگاه داشتن عظمت

خود حتی در برابر مرگ وفنا عرضه میداشتند جای بسی شگفت است

هر چند امروز دره شاهان مصر خالی شده واموال درون آن خاکها به

یغما رفته وخاکرا نیز توبره کرده اند، هر چند عظمت تخت جشمید فنا

شداما هنوز آثار برجای مانده نشان عظمت وبزرگی بشر آن دوران

است که به نیروی درونی خود اعتقاد داشت.

مردان قرن بیستم آمدند گورهارا شکافتند خواب چند ین هزار ساله

مردگان را بهم زدند کمبوجیه را وحشی خواندند وخودشانرا صاحب

تمدن نامیدند حق هم داشتند در آنسوی زمان ودنیای غرب فرهنگ داشت

با سرعت به جلو میتاخت موسیقی ، شعر ، ادبیات ، بجایی رسید که

آن قرن را قرن غولها نامیدند وقرن ما قرن کوتوله های .........

امروز هیچکس نمیتواند ونمیداند که حقیقت چگونه دریک روح حل

میشود ویا یک روح چگونه در حقیقت متجلی میگردد وهیچکس نمیداند

که آن غولها برای نگاه داشتن زمان خود چه رنجهای را متحمل شدند

چه خوب که من به چهارراه حیاط خود رسیده ام ومجبور نیستم ننگ

این زمانه را تا به آخر تحمل کنم .

...........................

هنگامیکه دیدم آزادی فرو ریخت

احساس کردم دیواره سخت زمین شکاف برداشت

و.....وحشیان گور زاد همه جا براحساسات پیروز شدند

هنگامیکه دیدم آزادی فرو ریخت

احساس کردم صورت زمین چروک برداشت

هنگامیکه سفر به دوران کهنسالی ام شروع شد

در پشت سرم پرنده های زیبایی را دیدم

که ....بر شاخه ها

خاموش نشسته اند

ارواح سر کش وپلید ، از درون زمین بیرون آمدند

آدمیان گریختند ، هریک بسویی

به چهارراه زندگیم رسیدم وراه ابدیت را ادامه دادم

آزادی از من دورشد ارواح مرا رها کردند

آزادی ندا داد که :

من زندانیم ، مرا رها سازید از بند

من زندانیم

...............ثریا / اسپانیا/ پنجشنبه ........