شنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۹

مجری مادر

دروغ آنقدر خوار وپلید است که اگر درمدح خداوندهم گفته شود

بر ملکوت او گران میاید .

وراستی چنان بزرگ وعا لیقدر است که اگر دررابطه با خوارترین

چیزها باشد آنرا به بزرگی میرساند .

بی حوصله ام ،میخواهم بگریزم ، به کجا نمیدانم من برای ماندن

بر روی این ماتمکده ساخته نشده ام ، میخواهم بگریزم اندیشه هایم

مرا میجوند ، وول میخورند وزنده اند ، اندیشه های روشن تاریخ

میخواهم بگریزم ، اما نمیدانم به کجا ؟

دلم به تمنای بوی گل سرخ دشت لاله زاردر سینه ام بی قراری میکند

دیشب اورا خواب دیدم ، مادر را در برابر صندوق بزرگش که آنرا

» مجری « مینامید نشسته بود صندوق بزرگی با کنده کاری های زیبا

وقفل بزرگ برنجی ، مشغول زیر وروکردن اشیاء درون آن بود

مثل همیشه ، چیزی برمیداشت ودوباره بجایش میگذاشت درکنارش

پارچه های حریر وتافته تور طاقه های شال کشمیر هندی وروبانهای

رنگارنگ پخش شده بود ، گویی در یک بازار نشسته ومشغول فروش

آنهاست در دستش روبان پهنی داشت ، اشعه خورشید روی پارچه های

رنگارنگ افتاده بود وپارچه ها مانند تکه های ابر به هنگام غروب

آفتاب با رنگهای گوناگون میدرخشیدند پشت او به در وردی بود مرا

نمی دید زیر لب داشت شعر میخواند وآه میکشید اشکهایش را میدیدم

که دانه دانه بر روی صورت گلگون وزیبایش فرو میامدند مانند رشته

مروارید که بر روی مر  مر صافی میغلطید.

میون سبزه وچمن زار / روی دشت گلزار .

با پای برهنه به سر چشمه میروم

اما کوزه ام شکسته ، کوزه ام شکسته

روزی ارباب بودم امروز قراولم

کوزه ام شکسته ، کوزه ام شکسته

ناگهان هوا تاریک شد اطاق تاریک شد رعدی در آسمان جهید وسیل

باران سرازیر شد ، ازخواب پریدم ،

داشتم گریه میکردم نه مادر بود ، نه مجریش ونه سر چشمه آب،

نه دشت لاله زار وگلزار

اطاق کوچکم با کچ کاری سفید ساده بی هیچ حوصله ای داشت برامدن

آفتاب را از پشت شیشه های پنجره تماشا میکرد.

.........شنبه / ثریای بی حوصله !..........

 

هیچ نظری موجود نیست: