من آن دانای نادانم ، که می بینم ، نمی بینم
از آن میگویم از حیرت ، که سیم از زر نمیدانم
چو دیده سو به سو گشتم به هرگوشه
بجز نور دوچشم خود ، دراین منظر نمیبنم » شاه نعمت الله ولی «
...................
آرزو داشتم که ایکاش در قرن نوزدهم به دنیا میامدم ، قرن غولها
نه قرن گور زادها وکوتوله ها ، تمدن امروزی ما که آنهمه به آن
مینازیم درحقیقت دوران انحطاط معنوی است که درا ن حتی یک
خاطره هم از گذشتگان ازدست رفته دوران پیشین بشر باقی نمیاند
همه غررو امروز تنها از بابت دستگاههای اختراعی تکنو لوژی ها
میباشد وهیچیک باین نمیاندیشد که بشر در زمانهای گذشته با چه جلال
وعظمتی زندگی میکرده است ، در قرن نوزدهم رشد ادبیات ، فلسفه
موسیقی ، باوج خود رسیده بود وما درانتهای دالان هنوز در پیچ وخم
طاق ابروی دلدار وکمان آن وگیسوی افشان بودیم .
امروز با غروز از نیروی اتم نام میبریم اما این نیرو دربرابر آنقدرت
معنوی که اهرام را ساختند آنهمه سر دابه ها ، آنهمه خطوط زیبا و
نقاشی ها که دردل صخره ها پدید آمد کوهها بصورت ابوالهولهای
عظیم تراشیده شدند ستونهای سر به آسمان کشیده از دل سنگها بیرون
آ مده و درتالارهای عظیم از سنگ یکپارچه آنچنان بهم چسپیده بودند که
هیچ دستگاه وجرتقیل امروزی قادر به حرکت دادن آنها نیستند.
در دوران گذشته وتلاشی که برای جاودان ماندن ونگاه داشتن عظمت
خود حتی در برابر مرگ وفنا عرضه میداشتند جای بسی شگفت است
هر چند امروز دره شاهان مصر خالی شده واموال درون آن خاکها به
یغما رفته وخاکرا نیز توبره کرده اند، هر چند عظمت تخت جشمید فنا
شداما هنوز آثار برجای مانده نشان عظمت وبزرگی بشر آن دوران
است که به نیروی درونی خود اعتقاد داشت.
مردان قرن بیستم آمدند گورهارا شکافتند خواب چند ین هزار ساله
مردگان را بهم زدند کمبوجیه را وحشی خواندند وخودشانرا صاحب
تمدن نامیدند حق هم داشتند در آنسوی زمان ودنیای غرب فرهنگ داشت
با سرعت به جلو میتاخت موسیقی ، شعر ، ادبیات ، بجایی رسید که
آن قرن را قرن غولها نامیدند وقرن ما قرن کوتوله های .........
امروز هیچکس نمیتواند ونمیداند که حقیقت چگونه دریک روح حل
میشود ویا یک روح چگونه در حقیقت متجلی میگردد وهیچکس نمیداند
که آن غولها برای نگاه داشتن زمان خود چه رنجهای را متحمل شدند
چه خوب که من به چهارراه حیاط خود رسیده ام ومجبور نیستم ننگ
این زمانه را تا به آخر تحمل کنم .
...........................
هنگامیکه دیدم آزادی فرو ریخت
احساس کردم دیواره سخت زمین شکاف برداشت
و.....وحشیان گور زاد همه جا براحساسات پیروز شدند
هنگامیکه دیدم آزادی فرو ریخت
احساس کردم صورت زمین چروک برداشت
هنگامیکه سفر به دوران کهنسالی ام شروع شد
در پشت سرم پرنده های زیبایی را دیدم
که ....بر شاخه ها
خاموش نشسته اند
ارواح سر کش وپلید ، از درون زمین بیرون آمدند
آدمیان گریختند ، هریک بسویی
به چهارراه زندگیم رسیدم وراه ابدیت را ادامه دادم
آزادی از من دورشد ارواح مرا رها کردند
آزادی ندا داد که :
من زندانیم ، مرا رها سازید از بند
من زندانیم
...............ثریا / اسپانیا/ پنجشنبه ........
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر