دوشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۹

چه تب آلوده شبی

چه تب آلود شبی بود، چه تابنده شبی !

پیکرم میسوخت در آتش تب

کودکی نبود بر بالینم که بگوید :

» ما ما لالا نکن « !

واین لالایی ادامه دارد

............................................

و.....آنگاه زمین داغ شد

حضرت آدم پیراهن سیمی خودرا

بیرون کشید وبر تن حوا پوشاند

زمین داغ  بود ، داغ

خاک جنیبد

سایه ها پیداشدند

وروح به قالب همه تابید

حضرت قابیل با خنجر خونینی

در کنار هابیل

به پشت سر مینگرییستند

خون برادر در جوی آب روان بود

وحوا .....در پیراهن سیمی خود

میسوخت

این ا ولین بار نبود وآخرین بار هم نیست

همیشه هابیلی بر قابیلی میتازد

وخون اورا مینوشد

وآنگاه ...... باید درسکوت نشست

وتماشا کرد

خنجر بسوی چشمان تو نیز نشانه رفته است

............... ثریا/ اسپانیا/ دوشنبه.........

جمعه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۹

گرگ ها و درندگان

من وواژه ها ، در کلمه ! گم شدیم

واژه ها پوسیده ، زمان عریان

درختان متفکر سر میجبانند

دیر گاهیست که بانتظار شب نشسته ایم

عاشقان پیر ؛ با قلبهای  پوسیده

وبوی گندیدگی اندیشه ها

مار ا چه باک؟ کنج مطبخ برای ما مطبوع است

اگر چه شب برخورشید سایه انداخت

چه غمی  برای زندگی داریم ؟

شلاق ، گاه گاهی صدا میکند

اما استخوانهای شکسته مان ، دوباره

جوش میخورند

دوباه ، گناه تکرار میشود

معصومیت گم میشود

جنایت به تنهایی برهمه جا حاکم است

گل درگلدان بلوری به گریه مینشیند

.........

شعور تو ، شعور من ، شعور او

در زیر یک آـسمان خشمگین میخروشد

ما ، زیر تازیانه های توهین وتحقیر

وپاسداران ، زمان ومکان ، کم کم خواهیم پوسید

راهزنان ، پرسه زنان

به دنبال بکارت دختران وفروش آنها

به ......تاسیان !

بین دونقطه یک خط تولید

وبلند بسوی دیوار ( چین ) !

موشها در پستو ها پروار میشوند

برای سفره تو ، برای سفره من...و..

بوی سم ، بوی باروت ، بوی فولاد را

میشناسند

همه ما زندانی هستیم

در چنبر زنجیر های مریی ونا مریی

به دخترم گفتم :

چشمان سیاهت بی نور است

سینه اش را نشان داد وگفت :

لبریز از بوی نامردمیها ونا مرادی هاست

.........ثریا / اسپانیا /...........

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۹

آنروزها !

اوخ ...... چه دوران خوشی بود درآن زمان که کله هایمان خالی

وپوچ بود ، چه دورانی بود آن زمان که تنها پای صحبتهای ملال آور

ملای مکتب وملای ده مینشستیم واراجیف آنهارا بجان ودل گوش داده

وآنهارا در سینه رویهم می انباشتیم ، در آن زمان نه » کپرنیک«

میشناختیم ونه فروید ونه نیوتن  همه خون پیا مبران دردرون رگهایمان

جاری بود عمامه سیاهان همه سید اولاد پیغمبر بودند وعمامه سفیدان

ملای ده ویا آ قای بالای منبر ومسجد ، وهمه دراین رویا بسر میبردیم

که این ذات  ووجود ذیوجود از خاک مقدس وآب پاک ومطهری ساخته

شده وابر وباد ومه وخورشید وفلک همه درکار گل اند .....تا مانانی

به دست آورده وبه غفلت بخوریم ، شبها به قصه زن بی شوهر / دختر

ترشیده بی پدر / وحسیتن کرد شبستری / گوش میکردیم وغرق لذت

دنیوی بودیم .

ناگهان چیزهای جدیدی وارد دنیای ساکت ما شد وفهمیدیم مردی یهودی

در آن سوی دنیا میگوید که : زمین گرد است وعاشقا نه به همراه

ستارگان به دور خورشید میچرخد .

دیگری آمد وگفت : این زمین گرد جاذبه  هم دارد وهمه چیز از روی آ

فرو میریزد ، رفته بود زیر درخت سیب ، همان میوه ممنوعه که مادر

گناهکار ما خودش خورد وبه پدر بدبختمان هم دا د ودر نتیجه خداوند

تبارک وتعالی با تی پا هر دور به روی زمین انداخت که تا آخر عمر

دورخودشان بچرخند ، بچرخند .

از همه بدنر یک یهودی اتریشی بنام فروید پیدا شد و حرفهایی زد که

از قوه درک مغز ناقص ما بیرون بود ، او گفت :

» عنان عقل واراده وهمه فضایل ما درچنگ شعور باطن ماست  « !

این یهودی اتریشی لا مذهب همه چیز راپیچید لای زر ورق وجان   و

روح آدمیان را ببازی گرفت ودندانش را به همه جا فرو کرد حتی

به جاهای بد بد.

آه ...چه روزگار خوشی داشتیم  درآن زمان که احمق بودیم حال همه

به تکاپو اتفتاده ایم ، آن روزها اسب وخر را به خدمت میگرفتیم و

مرغ وخروس وگوسفند را به درون شکم میفرستادیم تا ا ینکه روزی

مردی دیگر بنام داروین پیدا شد وگفت :

خیر همه ما از نسل حیوانی بنام میمون وگوریل میباشیم .

ای داد وبیداد ، همه حرمت ما برباد رفت حال که فهمیدیم همه عموها

وعمه زاده های ما میمون وگوریل بوده اند پاک نا امید شدیم .

خوب ! خلایق هرچه لایق

من میگویم زمین بشکل ذوذنقه است دلیل هم دارم هزا رگوشه دارد

ودر هر گوشه اش چیزهای اسراز آمیزی پنهان است که هنوز ما

از آن بیخبریم .

در آن روزها ما چه میدانستیم اقتصاد یعنی چه ؟ مارکت چی هست

وکجا وچه موقع باید وارد بازار شد؟ بمب اتم چی وچگونه موجوی

است ؟ ......

آخ ما بین یک پرانتز بزرگ به دنیا آمدیم وزندگی کردیم وپرانتزبسته

شد ودیگر هم نمیتوانیم برگردیم به مکتب خانه ها وپای وعظ ملای ده

اینجاست که ! همه گم شدیم ، از کوچک وبزرگ در کوچه پس کوچه

وبن بستها گیج وگم وبه دور خود میچرخیم ، میچرخیم ،

...........ثریا المدینتاله والسپانیا !!!!.........

 

دوشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۹

جاده

در شهری که نامش را نمیدانم

شهری درکنار ابلیسان، لبریز از گناهان

آیا میتوان امواج خواهش را به همراه پیکرهای عریان

میان چشمان شیشه ای رهگذران

در امواج خروشان دریا

همچنان بخار آب بسوی آسمان فرستاد؟

من ، آشنای ناشناس

همه شب به همراه شعله جادویی خویش

به دیدار سحر میروم

چون یک سایه ، بر سینه دیوار

میبینم ، تیره بختانی را

با شیشه های خالی

سیگاری نیمه سوخته

به دنبال رهایی هستم

جاده ها مسدودند

کلید خانه گم شده

درکنار مستان حریص وهشیاران ره گم کرده

من نیز گم شدم

............

همه رفتند ، همه رفتند ، همه وهمه رفتند

ودشت غمناک بر لوحه زمان

به همراه طلسم جادویی شب

همه اندیشه هایم را می رباید

دشت خاموش ، باغ تاریک وسکوت

با خیال تو همراهم

همه رفتند ، همه رفتند

کسی نیست ، بی آنها تنهایم

آنهائیکه دوست میداشتم ودوستم داشتند

بهشتی نیست ، جهنمی نیست وخدایان گرسنه اند

فکری دیگر درسر دارند

نه سایه ، نه روشنی ، نه فروغ ، نه خرمی

نه عشق ، نه نفرت ،

در خاموشی زمزمه میکنم

وکم کم جای پای آنهارا

با تپش خون خود پاک خواهم کرد

اگر چه بامن کسی نیست ، یکنفس

میروم تا دورها ، بسازم خانه ای

چون قفس

که نه » باده باشد نه حریر نازک مهتاب «

نه فواره بلند عشق ، نه عروس باغ

.........................................

ثریا/

یکشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۹

پریچهره جاودان

بیاد داری که زمن خنده کنان پرسیدی    چه ره آورد سفر دارم

از این راه دراز؟ ........فروغ فرخزاد..........

......فروغ را بردند ، روح اورا نیز ،

چهره دژم وپلید آدمخواران نام اورا از کتیبه

زن بودن ...ستردند

این است ره آورد من

آن دیدگان همه شوق ، که خاموشند

اما ، سایه تو در دل کوچه ها وبازار

شعله میکشد

به هر آئینه ی که مینگریم

چشمان بیدارتو غمگینانه مارا مینگرد

» ناله کردم  ای آفتاب  ، برگل خشکیده دیگر متاب «

تشنه گا ن فریب ودرکویر زندگی خوش

همه جا به دنبا ل سایه تواند

ای پریچهر  جاودان

..................

آه چه تلخ است بر گور تو نشستن ، ای عشق

وه که چه بهشتی است ترا چشیدن ، ای عشق

از تو گریختن مرگ ماست

گریختن وگریستن بر مزا رشمع مرده

باد سردی که از آن سوی دشتها میوزد

پیکرم را درهم میپیچد

همه جا خاموش  ، سکوت

مرگ عشق است اینجا

چلچله ها به سو گ نشسته اند

در این خروش بی امان

کوچه ها خاموشند

پیمانه ها تهی اند

چشم در ظلمت شب ، به دنبال آن شبه

میگردد

درختان نجوا کنان درگوش یکدیگر

سر فروبرده ...آه ....

باید فردا بر مزار عشق بروئیم

.........ثزیا . اسپانیا/ یکشنبه.........

جمعه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۹

هیچ وقت هیچ نیست

سرو صدا ها خوابید همه آرام شدند ویا ...آتشی زیر خاکستر در حال

شعله کشیدن است ؟ کسی چه میداند ! چیزهایی نوشتند ، چیزهای گفتند

وسرهایی ر ا درآب کوبیدند  نمیدانم چرا سر جای خود ایستادم همان

حس همیشگی وانچه را که احساس میکردم  البته کسی احساس مرا

ببازی نمیگیرد وکسی نیازی هم باین ندارد که بفهمد من چه میگویم ویا

مینویسم ، اما هیچ اهمیتی ندارد من خودم میدانم که راه افتاده ام وکسی

هم جلودارم نیست به راه خود ادامه میدهم آنهم در زمانیکه از انبوه

عواطف انباشته ام نیمی تلخ ونیمی شیرین دنیا با جمله های نیمه تمام من

روبروست من آنهارا دوست دارم بفکر مردمی هستم که روزی درمیان

آنها زندگی میکردم یا ادای زندگی را درمیاوردم امروز نه آنها مرا  -

میشناسند ونه من آنهارا امروز داریم به مرکز دنیای متمدن نزدیک تر

میشویم خانه ها همه مدرن شده وباغها همه تبدیل به یک باغچه کوچک

همه گانی ! پسران ودختران عشقبازی را بی پروا درمعرض تماشا

میگذارند روی نیمکتها ، روی چمن لمیده اند ودهان به دهان یکدیگر

گذاشته اند اما درانسوی دنیا سرنوشت مردم بنوعی دیگر است گمان

نکنم آنها چندان مایل باشند که مانند اینسوی آب تن به هوسهای خیابانی

ونا شناخته و زود گذر بدهند بیشتر آنها فیلسوفند !ودر فکر حال و

فرو رفتن در خلسه ها ، ومن !! اکنون فرسنگها از آن سر زمین دورم

از کوچه های آجری ویا سنگفرشهای قدیمی وکاشی کاریهای زیر زمین

اینجا خودم نیستم یک موجود بغرنج وچند پاره شده ام هنگامیکه بیرون

از خانه هستم با یک احساس ناگهانی به آنچه که واقع شده میاندیشم ،

بی حرکت میایستم وبازیهای گذ شته دیگران را درخلوت افکارم تماشا

میکنم یک احساس شدید درد یک احساس نامفهموم بر من چیره میشود

آنگاه میخواهم بدوم تند بدوم میخواهم صدقه بدهم میخواهم بروم بجایی

که بتوانم خودم را درخدای خودم ذوب کنم .

در میدان روبروی کلیسای شهر  بخار آب از باغچه پر گل بر میخیزد

افکارم سرگردان دربین درختانی که مانند عشاق سر درگوش هم

گذاشته به زمزمه مشغولند روی نیمکتی زیر درخت مینشینم کتابم را

باز میکنم اما همه افکارم سر گردان در بین مردم وطبیعت است ،

طبیعت ومن باهم زیادی رویایی هستیم بیشتر ازحد رویایی !!

تنها چیزی که واقعی است ، نور آفتاب ، وآتش است وآب وخاک .

..........ثریا / اسپانیا / جمعه !............