دوشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۹

چه تب آلوده شبی

چه تب آلود شبی بود، چه تابنده شبی !

پیکرم میسوخت در آتش تب

کودکی نبود بر بالینم که بگوید :

» ما ما لالا نکن « !

واین لالایی ادامه دارد

............................................

و.....آنگاه زمین داغ شد

حضرت آدم پیراهن سیمی خودرا

بیرون کشید وبر تن حوا پوشاند

زمین داغ  بود ، داغ

خاک جنیبد

سایه ها پیداشدند

وروح به قالب همه تابید

حضرت قابیل با خنجر خونینی

در کنار هابیل

به پشت سر مینگرییستند

خون برادر در جوی آب روان بود

وحوا .....در پیراهن سیمی خود

میسوخت

این ا ولین بار نبود وآخرین بار هم نیست

همیشه هابیلی بر قابیلی میتازد

وخون اورا مینوشد

وآنگاه ...... باید درسکوت نشست

وتماشا کرد

خنجر بسوی چشمان تو نیز نشانه رفته است

............... ثریا/ اسپانیا/ دوشنبه.........

هیچ نظری موجود نیست: