جمعه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۹

هیچ وقت هیچ نیست

سرو صدا ها خوابید همه آرام شدند ویا ...آتشی زیر خاکستر در حال

شعله کشیدن است ؟ کسی چه میداند ! چیزهایی نوشتند ، چیزهای گفتند

وسرهایی ر ا درآب کوبیدند  نمیدانم چرا سر جای خود ایستادم همان

حس همیشگی وانچه را که احساس میکردم  البته کسی احساس مرا

ببازی نمیگیرد وکسی نیازی هم باین ندارد که بفهمد من چه میگویم ویا

مینویسم ، اما هیچ اهمیتی ندارد من خودم میدانم که راه افتاده ام وکسی

هم جلودارم نیست به راه خود ادامه میدهم آنهم در زمانیکه از انبوه

عواطف انباشته ام نیمی تلخ ونیمی شیرین دنیا با جمله های نیمه تمام من

روبروست من آنهارا دوست دارم بفکر مردمی هستم که روزی درمیان

آنها زندگی میکردم یا ادای زندگی را درمیاوردم امروز نه آنها مرا  -

میشناسند ونه من آنهارا امروز داریم به مرکز دنیای متمدن نزدیک تر

میشویم خانه ها همه مدرن شده وباغها همه تبدیل به یک باغچه کوچک

همه گانی ! پسران ودختران عشقبازی را بی پروا درمعرض تماشا

میگذارند روی نیمکتها ، روی چمن لمیده اند ودهان به دهان یکدیگر

گذاشته اند اما درانسوی دنیا سرنوشت مردم بنوعی دیگر است گمان

نکنم آنها چندان مایل باشند که مانند اینسوی آب تن به هوسهای خیابانی

ونا شناخته و زود گذر بدهند بیشتر آنها فیلسوفند !ودر فکر حال و

فرو رفتن در خلسه ها ، ومن !! اکنون فرسنگها از آن سر زمین دورم

از کوچه های آجری ویا سنگفرشهای قدیمی وکاشی کاریهای زیر زمین

اینجا خودم نیستم یک موجود بغرنج وچند پاره شده ام هنگامیکه بیرون

از خانه هستم با یک احساس ناگهانی به آنچه که واقع شده میاندیشم ،

بی حرکت میایستم وبازیهای گذ شته دیگران را درخلوت افکارم تماشا

میکنم یک احساس شدید درد یک احساس نامفهموم بر من چیره میشود

آنگاه میخواهم بدوم تند بدوم میخواهم صدقه بدهم میخواهم بروم بجایی

که بتوانم خودم را درخدای خودم ذوب کنم .

در میدان روبروی کلیسای شهر  بخار آب از باغچه پر گل بر میخیزد

افکارم سرگردان دربین درختانی که مانند عشاق سر درگوش هم

گذاشته به زمزمه مشغولند روی نیمکتی زیر درخت مینشینم کتابم را

باز میکنم اما همه افکارم سر گردان در بین مردم وطبیعت است ،

طبیعت ومن باهم زیادی رویایی هستیم بیشتر ازحد رویایی !!

تنها چیزی که واقعی است ، نور آفتاب ، وآتش است وآب وخاک .

..........ثریا / اسپانیا / جمعه !............

هیچ نظری موجود نیست: