به تو که ، زندگیت ننگ است
وآرامشت مرگ
توکه تاباندی مرا درآسمان کدورتها
بردی مرا در بیدادگاه زخمیان
تو که مرگ را باعشق یکی ساختی
از برق ستارگان بیزار
واز لرزش یک پیکر بیمار سرشار
تو که پروده ی زهدان یک لاشه بی ریشه
که درجستجوی آب تازه
از راههای دور ودراز
در اندیشه های ما راه یافت
تو که نه نامی ، نه اسمی ، نه جا نی ، نه روحی
مرده ای با جادوی یک نیشخند
تو که از زنجیر اسارت عشق بیزار
وسر به بردگی در مزرعه مسکینان سپرده
تو که عشق را مایه
وزندگی را بی مایه به همراه سرمایه
با خشمی دروغین
در سر سفره هراس یک جادوگر پیر
عمر میگذرانی !
........... ثریا / اسپانیا / چهارشنبه ...........
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر