یکشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۹

پریچهره جاودان

بیاد داری که زمن خنده کنان پرسیدی    چه ره آورد سفر دارم

از این راه دراز؟ ........فروغ فرخزاد..........

......فروغ را بردند ، روح اورا نیز ،

چهره دژم وپلید آدمخواران نام اورا از کتیبه

زن بودن ...ستردند

این است ره آورد من

آن دیدگان همه شوق ، که خاموشند

اما ، سایه تو در دل کوچه ها وبازار

شعله میکشد

به هر آئینه ی که مینگریم

چشمان بیدارتو غمگینانه مارا مینگرد

» ناله کردم  ای آفتاب  ، برگل خشکیده دیگر متاب «

تشنه گا ن فریب ودرکویر زندگی خوش

همه جا به دنبا ل سایه تواند

ای پریچهر  جاودان

..................

آه چه تلخ است بر گور تو نشستن ، ای عشق

وه که چه بهشتی است ترا چشیدن ، ای عشق

از تو گریختن مرگ ماست

گریختن وگریستن بر مزا رشمع مرده

باد سردی که از آن سوی دشتها میوزد

پیکرم را درهم میپیچد

همه جا خاموش  ، سکوت

مرگ عشق است اینجا

چلچله ها به سو گ نشسته اند

در این خروش بی امان

کوچه ها خاموشند

پیمانه ها تهی اند

چشم در ظلمت شب ، به دنبال آن شبه

میگردد

درختان نجوا کنان درگوش یکدیگر

سر فروبرده ...آه ....

باید فردا بر مزار عشق بروئیم

.........ثزیا . اسپانیا/ یکشنبه.........

هیچ نظری موجود نیست: