در شهری که نامش را نمیدانم
شهری درکنار ابلیسان، لبریز از گناهان
آیا میتوان امواج خواهش را به همراه پیکرهای عریان
میان چشمان شیشه ای رهگذران
در امواج خروشان دریا
همچنان بخار آب بسوی آسمان فرستاد؟
من ، آشنای ناشناس
همه شب به همراه شعله جادویی خویش
به دیدار سحر میروم
چون یک سایه ، بر سینه دیوار
میبینم ، تیره بختانی را
با شیشه های خالی
سیگاری نیمه سوخته
به دنبال رهایی هستم
جاده ها مسدودند
کلید خانه گم شده
درکنار مستان حریص وهشیاران ره گم کرده
من نیز گم شدم
............
همه رفتند ، همه رفتند ، همه وهمه رفتند
ودشت غمناک بر لوحه زمان
به همراه طلسم جادویی شب
همه اندیشه هایم را می رباید
دشت خاموش ، باغ تاریک وسکوت
با خیال تو همراهم
همه رفتند ، همه رفتند
کسی نیست ، بی آنها تنهایم
آنهائیکه دوست میداشتم ودوستم داشتند
بهشتی نیست ، جهنمی نیست وخدایان گرسنه اند
فکری دیگر درسر دارند
نه سایه ، نه روشنی ، نه فروغ ، نه خرمی
نه عشق ، نه نفرت ،
در خاموشی زمزمه میکنم
وکم کم جای پای آنهارا
با تپش خون خود پاک خواهم کرد
اگر چه بامن کسی نیست ، یکنفس
میروم تا دورها ، بسازم خانه ای
چون قفس
که نه » باده باشد نه حریر نازک مهتاب «
نه فواره بلند عشق ، نه عروس باغ
.........................................
ثریا/
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر