چهارشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۹

یار دلی آی جیران

به تو که ، زندگیت ننگ است

وآرامشت مرگ

توکه تاباندی مرا درآسمان کدورتها

بردی مرا در بیدادگاه زخمیان

تو که مرگ را باعشق یکی ساختی

از برق ستارگان بیزار

واز لرزش یک پیکر بیمار سرشار

تو که پروده ی زهدان یک لاشه بی ریشه

که درجستجوی آب تازه

از راههای دور ودراز

در اندیشه های ما راه یافت

تو که نه نامی ، نه اسمی ، نه جا نی ، نه روحی

مرده ای با جادوی یک نیشخند

تو که از زنجیر اسارت عشق بیزار

وسر به بردگی در مزرعه مسکینان سپرده

تو که عشق را مایه

وزندگی را بی مایه به همراه سرمایه

با خشمی دروغین

در سر سفره هراس یک جادوگر پیر

عمر میگذرانی !

........... ثریا / اسپانیا / چهارشنبه ...........

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۹

نافرمانی

تکر وی ، یاغی گری ؟  گفتم خطرناک است ، آنهم از سوی یک زن !

در  محفل مومنان دراحکام سریع آنان وگردن زدن ، هیچ تردید نمیکنند

آه ...چه وحشتانک است که یک زن بخواهد نقش مردی را بازی کند

چه وحشتناک است که یک زن بخواهد تنها وبی حمایت از مرد خودرا

بکشاند ، او به جهنم خواهد رفت وپیکرش در آتش جهنم خواهد

سوخت ، چه عقوبت سنگینی !!  دیگر هیچگاه به میهمانی آدمها

دعوت نخواهدشد واز همه چیزهای خوب مانند شامپاین وخاویار

وکفش دیور محروم خواهد ما ند ، سازمانهای اجتماعی ، سیاسی

اقتصادی ، هنری ومحفلی به اعضایشان خواهند گفت که :

فورا یکشورای عالی تشکیل دهید واین زن سر کش ویاغی را

که همه عمرش  درموزه اموات بر ضد احکام یا تکالیف از

پیش تعیین شده نافرمانی کرده ومیکند ، اورا محکوم نمائید!

وای..... چرا حرف دلت را برزبان جاری ساختی ؟

تو هم میخواستی مانند آن شاعر اسپانیایی تا دم مرگ همه

نفرت وکینه خودرا در دلت نگاه داری چه از کسی یا چیزی

خوشحال باشی ویا منزجر ، تو میبایست مانند همه گوسفندان

صاف  ویا کج ومج شوی وکتب فرمایشی را بخوانی چه بفهمی

چه نفهمی واز دستورات صریع آن اطاعت کنی وتو رفتی کتاب

آن زن ( گنه کرده ) را بر کنار تخت خود جای دادی حال در

چنینی دنیای هراسناکی چگونه میخواهی بنوعی بنویسی که :

خانه خالی ، شهر خالی ، دل خالی ، سر زمین ویران ،عشق

مرده ، زن زنده بگور در کفن سیاه ، ویا درخاک تیره ؛ بانک

خفاشان آمیخته با زنجره های ، لاله خاموش ، یاسمن خاموش ،

بنفشه خاموش ، مرغ شب ناله کنان بر گلبن ودشت وچمن میگرید

آه ...شورای عالی هیچگاه ترا به شام الهی دعوت نخواهند کرد

به همانگونه که شغالها در لباس گوسفند هر لحظه رنگی عوض

کردند وهر لحظه بشکلی بت عیار درآمد ند >

تو هیچگاه پند مقلد را نشنیدی ورفتی به نبال آنچه که نامش حقیقت

است که ........... درهیچ قوطی عطاری پیدا نمیشود .

حال خوردی ؟ بخور !

...........ثریا . اسپانیا . .......سه شنبه

 

دوشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۹

زن وزلزله

لخت شدم تا دراین هوای دل انگیز

پیکر خودرا به دست باد سپارم

لخت شدم با وسوسه ها که برپیکرم میریخت ، وسوسه شستشو درآب

تا برسانم بگوش تو ای زن

این آب خنک وتازه را که ، ناله کنان

بسوی سینه های لرزان ، میلغزد

تا بگویم ای زن ، آن باد که از زمین بر میخیزد

در وسوسه های دروغین شیطان دستار بسر است

لخت شدم تا عطر دل آویز پونه هارا

با  بوسه ها بیقرا ر کرده

وجسم مراآب  جویبار  سرمست سازد 

لخت شدم  تا بر آستان جلال شیطان

امشب آشفته وخندان وباده به دست

زلزله ایجاد کنم

یکشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۹

حاصل یک عمر

تضمینی بر نوشته : گابریل گارسیا مارکز * حاصل عمر *

..........................................................

در پانزده سالگی فهمیدم که داشتن یک پدر خوب یعنی چه ! ومن از

آن محروم شدم .

در هفده سالگی یاد گرفتم که عاشق باشم !

در بیست سالگی فهمیدم ایثار درراه عشق یعنی چه ؟

در بیست وسه سا لگی فهمیدم مادر بودن چه نعمت بزرگی است

در سی وپنج سالگی فهمیدم دو نیروی متضاد در من جریان دارد

یک نیروی محکم مردانه، ویکی نیروی ظریف زنانه ، از نیروی

قوی تر فرمان گرفتم .

در چهل سالگی فهمیدم یک زن تنها در میدان زندگی چگونه مطرود

وبیرون از دایره است .

در پنجاه سالگی  فهمیدم نیروی زندگی در من جریان دارد وباید از

آن بهره بگیرم .

در شصت سالگی سخت به ایمان چسپیدم

در هفتاد سالگی فهمیدم داشتن چند نوه چگونه انسان را زنده نگاه

میدارد

وامروز میدانم که باید همه آنچه را که طبیعت درمن به ودیعه گذاشته

محترم شمرده ودر حفظ آن بکوشم .

..........

ای زیباترین چهره صبح ، یک دم بگشا

جنگل انبوه مژگان زیبایت را

تا ببوسم آن بلور اشک شب را

تابگیرم درآغوش آن شیرین مهتابگونه دخترم را

وببوسم آن گل نیلوفری را

که از نوازش گرم دستهایش

عمری دوباره میابم

...........ثریا/ اسپانیا/ یکشنبه..........

 

جمعه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۹

شما بنده اید

از ایندم ببخشیدتان شیر نر /بخوابید ای روبهان ، بیشتر

که در راه دگر یک هم آورد نیست / بجز جانورهای دلسرد نیست

گه خفتن است

بخواب است ودرخواب گردد روا /بخوابید تا بگذرند ازنظر

بنامید آن خواب هار اهنر

ز بیچارگی ....... نیما یوشیج

....................

آنچه بر دوش د اشتم ، باری از سنگ بود

شرم زده از عریانی خویش

آنگه که شب را درعمق تاریکی

با روز بهم میدوختم

واندوه قیرگون را ، از چهرهای میشستم

حال در نابینایی آدمهای

بی هویت

در هراس انفجا ر بسر میبرم

از دیوار بلند آشیانه

تا دیوار خانه همسایه

در قالب یک برگ کاغد نشستم

وخودرا زندانی کردم

واین بود حاصل سرپیچی از فرمان

......................................

ثریا/ اسپانیا/ جمعه غمگین !

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۹

اردی ...بهشت

هوای خوش وبوی گل ومن مست مست

شراب سرخ شیرینی درسبو هست !

.........

پدرم میگفت شراب را باید درادیبهشت نوشید وعده ای راعقیده این بود

که شیطان دراین ماه زاده شده است !

بطری شرابی درون گنجه پیدا کردم وبه هوای پدر نشستم تا بنوشم

هنوز لب نزده ام از رنگ شراب ولیوان آن لذت میبرم بطری جلویم

قد کشیده ولیوان بلورین با تراشهای زیبا یش که نور خورشیدرادران

به هزار نقطه ریز تبدیل کرده انتظارم را میکشد .

نوشتم : ای پرودگار ، مرابدین شراب حاجت است

         امروز درمیان آب وآتشم وبه روی تونیاز آورده ام

        امروز ستاره صبح دمید  وآن ستاره دربستر من جهید

        امروز  زهر قطره این خون رز

        تنم شعله میشکد

        من همان آتش سرخم و امروز رو به نیایش میگذارم

         چراغ وسوسه ها خاموش است

         رودخا نه پیکرم تهی است

        حال ای خون رز ، در  من رسوب کن

        آه ......باز نام تو بر سینه تنگم ، نقش بست

        باز درون چاه دوزخ ، بسوی تو آمدم

        آه ....ای پیکر خسته

        در زیر این یورش وهجوم غم

        در  میان غوغای پرندگان

        چگونه جوابگوی دل خویش باشم

        راه روی دراین شهر بی ترحم

         ومردم ناشناخته که همه نقاب ترس برچهره

         کشیده اند

         من بسوی تو پرواز میکنم ، ای دخت رز

         از چشمه تو مینوشم وچشمم ر ا به روی آفتاب

         دیروز بسته ام.

ساعت 11/45

................

پس از نوشیدن دوگیلاس :

نوشتم ، مید انی عزیزم ، هرآنچه که تو میکنی اگر خوب باشد

به دفاع احتیاج ندارد واگر بد باشد همان نوزاد ناقصی است که

تو درحال بدنیا آوردن آن هستی >

آنچه مسلم است تقدیر یا هرچه که نامش را میخواهی بگذار ،

بسیار ستمکار وبیرحم است ودفاع کردن از این نوزادی که بقول

خود ت میخواهی آنرا پرورش دهی کار سختی است .

سالهاباید بگذرد تا این خون شیر شود آنهم دراین بی سرو سامانی

آنهم درکنج اطاق کوچکت درشهری که بنیادش روی خون بناشده است

تو این فرزند را به دست طبیب روزگار  بسپار  وفراموش مکن که:

یاران همه رفتند امروز دکترهای قلابی ، دانشمندان قلابی ، شاعر ان

قلابی ، چاپگران قلابی ،  آنهم در زمینه کارهای آنچنانی وارد بازار

سود وسرمایه شده اند دیگر سعید نفیسی نیست ، محمد تقی بهاری نیست

حبیب نیست ، دشتی نیست که به آن جوان برومند بگوید برو اول حافظ

را یاد بگیر وبعد آنرا درجمع بخوان ، احمدی نیست / محمودی نیست

ودر پایان خط نادر وشفا هم رفتند  وبچه هایشان را نیز که روزی  -

میخواستند جا پای آنها بگذارند وتاتی تاتی کنان خودشانرا به آب روان

میان باغ برسانند نیز رفتند ، باغ خالی شد ، آب جوی روان خشک شد

خانه خالی شد وساغر * اما پر است ! * ودرب خانه بسته است .

شعر نیاز روح آدمی است شاعران ونویسندگان گذشته از نسل خود

یاری گرفتند نسل تو فنا شد.

امروز روحم رنگ شراب گرفته ، مگر نه آنکه شراب خون مسیح است

چرا تنها کشیشیان حق نوشیدن آنرا باید داشته باشند ؟ .

وسر انجام من درآستانه این میخانه خانگی حاجتی ندارم که ره خانه

رندان وخانقاه را پیداکنم ، راه آنها بسوی قبله بانک است وسکه های

زرین نه بسوی کعبه دل .

و.......فردا همه خواهند گفت : می خواره ای بیش نبود

...............ثریا /اسپانیا/ چهارشنبه !