هوای خوش وبوی گل ومن مست مست
شراب سرخ شیرینی درسبو هست !
.........
پدرم میگفت شراب را باید درادیبهشت نوشید وعده ای راعقیده این بود
که شیطان دراین ماه زاده شده است !
بطری شرابی درون گنجه پیدا کردم وبه هوای پدر نشستم تا بنوشم
هنوز لب نزده ام از رنگ شراب ولیوان آن لذت میبرم بطری جلویم
قد کشیده ولیوان بلورین با تراشهای زیبا یش که نور خورشیدرادران
به هزار نقطه ریز تبدیل کرده انتظارم را میکشد .
نوشتم : ای پرودگار ، مرابدین شراب حاجت است
امروز درمیان آب وآتشم وبه روی تونیاز آورده ام
امروز ستاره صبح دمید وآن ستاره دربستر من جهید
امروز زهر قطره این خون رز
تنم شعله میشکد
من همان آتش سرخم و امروز رو به نیایش میگذارم
چراغ وسوسه ها خاموش است
رودخا نه پیکرم تهی است
حال ای خون رز ، در من رسوب کن
آه ......باز نام تو بر سینه تنگم ، نقش بست
باز درون چاه دوزخ ، بسوی تو آمدم
آه ....ای پیکر خسته
در زیر این یورش وهجوم غم
در میان غوغای پرندگان
چگونه جوابگوی دل خویش باشم
راه روی دراین شهر بی ترحم
ومردم ناشناخته که همه نقاب ترس برچهره
کشیده اند
من بسوی تو پرواز میکنم ، ای دخت رز
از چشمه تو مینوشم وچشمم ر ا به روی آفتاب
دیروز بسته ام.
ساعت 11/45
................
پس از نوشیدن دوگیلاس :
نوشتم ، مید انی عزیزم ، هرآنچه که تو میکنی اگر خوب باشد
به دفاع احتیاج ندارد واگر بد باشد همان نوزاد ناقصی است که
تو درحال بدنیا آوردن آن هستی >
آنچه مسلم است تقدیر یا هرچه که نامش را میخواهی بگذار ،
بسیار ستمکار وبیرحم است ودفاع کردن از این نوزادی که بقول
خود ت میخواهی آنرا پرورش دهی کار سختی است .
سالهاباید بگذرد تا این خون شیر شود آنهم دراین بی سرو سامانی
آنهم درکنج اطاق کوچکت درشهری که بنیادش روی خون بناشده است
تو این فرزند را به دست طبیب روزگار بسپار وفراموش مکن که:
یاران همه رفتند امروز دکترهای قلابی ، دانشمندان قلابی ، شاعر ان
قلابی ، چاپگران قلابی ، آنهم در زمینه کارهای آنچنانی وارد بازار
سود وسرمایه شده اند دیگر سعید نفیسی نیست ، محمد تقی بهاری نیست
حبیب نیست ، دشتی نیست که به آن جوان برومند بگوید برو اول حافظ
را یاد بگیر وبعد آنرا درجمع بخوان ، احمدی نیست / محمودی نیست
ودر پایان خط نادر وشفا هم رفتند وبچه هایشان را نیز که روزی -
میخواستند جا پای آنها بگذارند وتاتی تاتی کنان خودشانرا به آب روان
میان باغ برسانند نیز رفتند ، باغ خالی شد ، آب جوی روان خشک شد
خانه خالی شد وساغر * اما پر است ! * ودرب خانه بسته است .
شعر نیاز روح آدمی است شاعران ونویسندگان گذشته از نسل خود
یاری گرفتند نسل تو فنا شد.
امروز روحم رنگ شراب گرفته ، مگر نه آنکه شراب خون مسیح است
چرا تنها کشیشیان حق نوشیدن آنرا باید داشته باشند ؟ .
وسر انجام من درآستانه این میخانه خانگی حاجتی ندارم که ره خانه
رندان وخانقاه را پیداکنم ، راه آنها بسوی قبله بانک است وسکه های
زرین نه بسوی کعبه دل .
و.......فردا همه خواهند گفت : می خواره ای بیش نبود
...............ثریا /اسپانیا/ چهارشنبه !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر