پنجشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۸

مرگ صدف

شاعر نیم و شعر ندانم چیست / من مرثیه گوی دل دیوانه خویشم

.....................................................

زخم صدف از نیش ابلهانه دستهای چرکین

برای بردن مروارید ، همچنان باقیست

صدف ، در آفتاب برهنه ، درنطفه مرده

بی لبخند  ، با دهان باز

درچشمه اشک صدف وضوگرفتم

وجلد سوخته اورا بوسیدم و بردیده گذاشتم

صدف مرده بود

.............

مرجان ها عزا دارند

ستارها چشمانشان را بسته اند

مهتاب ، دیگر دلهارا نوازش نمیدهد

میان آمدن ورفتن

تنها نشسته ام

مروارید گم شده ، وبه صدف میاندیشم

.........

پیش از شر وع طغیان آسمان

در زمانی که هنوز کشتی نوح

در ذهن مردمان ساخته نشده بود

صدف با غرور

در آبهای غلطان ، با قرن ها همراه بود

با هجوم خدایان

و...فرمانروایی آنها

صدف گم شد ، گم شد

در تاریکی جلبک ها وخزه ها

میان آتش هولناک جهنم ، تهی شد ، خالی شد

ونامش شد :

صدف تنها

...............ثریا/ اسپانیا / پنجشنبه 25 فوریه 2010

 

سه‌شنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۸

پایان مرثیه

در نظر بازی ما ، بیخبران حیرانند

من چنینم که نمودم ، دگر ایشان دانند

.........

همین امروز صبح بود که یک مرثیه پر سوز وگذار برای محمد

نوشتم واگر امروز دوست دیرین من اینجا نمیامد وپرده هارا بالا

نمیبرد من هنوز درهمان هوای ( دوست) میزیستم.

معلوم شد آنچه را که من درون یک جعبه کفش پنهان کرده ام این

دوست نازنین دریک صندوقچه پنهان نگاه داشته وامرو غم دنیا را

میشد در صورت پژمرده اش یافت ، بعد از گفتگوهای زیاد معلوم شد

که از این نامه ها واشعار ونوارهای صوتی درهمه جا یافت میشود

ودر صندوقچه هرزن جوان ونیمه سال پنهان است ومن چه سعادتمند

بودم که هیچگاه باو نزدیک نشدم وتنها اورا از راه قلم وکاغذ وخودکار

گاهی مداد و....البته درون مجله میافتم ومعلوم شد که.....این کوه

آتش فشان با هر هرم خود به جان همه گرمایی میداده است و........

بقیه اش بمن مربوط نیست ورسیدم به آن مرحله که اکثر شاعران و

نویسندگان ما از دروغگو ترین طایفه ها میباشند دروغهایی که خودشان

نیز آنرا باور میکنند ، خوب هرچه باشد باید ملهم شوند .

آن مرثیه هم بجای فاتحه برایش میماند همانطوریکه دوست نازنین من

برایش فاتحه خواند ومیخواست به مهین وشهره وشهین وغیره هم خبر

بدهد !!!!!! از من پرسید ، چه زمانی اورا دیدی_؟

گفتم زمانیکه با خواهر ایرن همکلاسی بودیم ، همین بعد ها از طریق

نوشته ها ومجله اش خوب هرکسی متاعی دارد تا برای فروش عرضه

کند ، نباید اورا سر زنش کرد.

...............ثریاخا نم گل !!! اسپانیا همان روز 23

..........................................................

غم عشقی تو دلم هست که.....

چگونه بی تو میتوان از تو گفت

ای ستاره روشن که درخاک تیره خفته ای

چگونه میتوان بی تو ستاره امید را در دل

کاشت ، درمیان اینهمه غوغا و....

آتش خشم وطوفان ،

چگونه آواز سر دهم تا ترا بخندانم

ستارگان از آسمان گریختند

روی دشت خفته مرداب ، فرو افتادند

چگونه میتوان بی تو ، نام بندر را برد ؟

واز خطه آن سر زمین تکه ای سبز را

برداشت وبه دستهای مهربان تو سپرد

دیگر نمیتوان بر روی گلبرگی نوشت :

( آسمون ، ابر تو اشکش دیگه دریا نمیشه )

تو بخواب رفتی

اشگ آسمان سیلاب شد

...

صدایت جاودان

درانتظار بهاری دیگر وعشق تو بودم

از خاک پریشان بر سر مرداب

هزار گرد ه طغیان بر فراز شد

دشت را نگاه کن ، یک دریای طوفانی

یک دهان وحشت که موج میزند از خون عاشقان

بر دکل قایق ها همه

صلیب سیاه دراهتزاز است

صلیب غرق شدگان وگورهای اقیانوسی

تور پاره پاره صیادان ، باقلابهای زنگ زدهشان

در امواج خون آلود

وطلاطم بی امان

لاشه هارا شکار میکنند

بر این کرانه مخوف

صدای پرتوان تو نیست که بگویی :

( غم عشقی تو دلم هست که سرش دست خداست )

.........برای محمد عاصمی ، تنها محمد عاصمی نه هنرپیشه

ونه نویسنده وشاعر ونه مدیر مجله کاوه ، تنها برای خودش...

........ثریا / اسپانیا/23/2/2010

دوشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۸

سیلی مهیب

چه کسی گفت ، به آفتاب سلامی تازه بگو ؟

کجا میشود به روئیدن یک گیاه اندیشید ؟

چگونه میشود فواره آب را در بغل فشرد

وچرا باید برای بال بی رمق یک پروانه شعری سرود

چشمه جوشان عشق در شهر ما خاموش است

گیاهی در جلوگاه ما نمیروید

خورشید بی تاب در پشت ابرها ، پنهان

و...بی حوصله

کوه ها ویران شدند و...برجها بالا میروند !

دریاها دهان گشودند

باید رفت وخوابید ، با قرص آشفتگی

وطوفان اندیشه ها که زیر ورو شدند

تاریخ !

کدام تاریخ ؟ چگونه درس تاریخ را میتوان تکرار کرد؟

از آن لحظه های خیال تا واپسین دم ،

تاریخ را مرگ ها ومردگان تکرار میکنند

باید رفت وخوابید

با قرص فراموشیها

درخت !

کدام درخت ؟ از ریشه برونند

پشت دیوارهای سیمانی

طبیعت دارد قانون جنگل را اجرا میکند

عشق از جنگل هم گریخته

و دست ما همچنان خالی رو به آسمان است

.............ثریا / اسپانیا

................................................

بمناسبت سیل مهیب ووحشتاکی که اینجا وسر زمین

پرتغال را درنوردید وکشته داد وویرانی بجای گذاشت

شنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۸

یار دبستانی من

یار دبستانی من ، در بهترین موقع خودش را به اداره اطلاعات رساند

وآنجا مشغول کارشد ، یار دبستانی من امروز نماز میخواند و به هرجا

که برود سجاده وقبله نمایش را باخود میبرد ، یار دبستانی من توانست

همه فک وفامیل ونزدیکانش را به نوابرساند وآنهارا از پستوهای دودی

ودیوارهای ریخته شده به خانه های اعیانی ببرد وآنهارا صاحب شغل

ومقام بکند ،

یار دبستانی من ، توانست کوچکترهارا با خرج دولت به خارج بفرستد

تا تحصیل کنند او که روزی خودرا نماینده زنان کارگرمیدانست امروز

دیگر کاری با آنها ندارد ، او مشغول عبادت است وقوم وخویش همسر

یکی از روسای قبیله .

یار دبستانی من  ، ناگهان سرو کله اش درخانه من پیداشد بدون هیچ

خبری ویا دعوتنامه ای  ویا ویزا ، یار دبستانی من صاحب یک کتابچه

است که  خط همه مرزها برویش گشاده است ! .

یار دبستانی من روزی بمن گفت : اگر میل داشته باشی به وطن

بر گردی من ترتیب کارت را میدهم قوم وخویشهای من همه جا دست

دارند ، در جواب او گفتم :

آنجا خانه من است وهرگاه میلم بکشد بخانه برمیگردم ، نه فراریم

نه دزد ونه آدمکش ونه عضو برجسته حزبی ودسته ای در پرونده من

یک نقطه سیاه نیست وهرگاه بخواهم میتوانم با سر بلند وغرور تمام پای

برخاک سر زمینم بگذارم .

یار دبستانی من ، که روزگاری تنها تفریحش این بود که به همراه مادر

خود با ماشین دودی به حضرت شاه عبدالعظیم برود ، امروز میان

شهرها وسرزمین های شناخته وناشناخته درحال سفر وحرکت است

زمانی در ایسلند وگاهی درونکور ویا تورنتو وبرلین وپاریس وکپنهاک

وچین وهند وترکیه در حال رفت وآمد است .

یار دبستانی من روزی بمن گفت :

آنقدر قوم وخویش درسرتاسر دنیا دارم که نمیدانم چگونه میتوانم به

همه آنها برسم واشک درچشمانم ( من بی کس و کار ) حلقه زد !!!

یار دبستانی که روزی با همه فامیلش در یک اطاق وزیر یک کرسی

میخوابیدند ، امروز هرکدام صاحب بهترین خانه ها واشیاء نادری

میباشند ورفقایی که همه جا کمر بسته در اختیار آنها میباشند.

یار دبستانی من این روزها ارتباطش را بامن قطع کرده برای آنکه

من صاحب خانه واتومبیل شحصی نیستم ، او آمد ، دید ونوشت ،

ورفت .

حال این نمیه شب در میان سردرد وتب بالا نمیدانم چرا ناگهان بفکر

او افتادم ؟\ نکند خدای ناکرده ....نه ...نه  هرچه باشد او یار

دبستانی من ورفیق گرمابه وگلستان من وشاهد روزهای بی تابی

من بوده است .

یاتر دبستانی من گفت : من تنها حزبم را عوض کردم !!!!!!.

.............. ثریا /اسپانیا / 20/2/2010

 

 

پنجشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۸

عقل میگوید.....

جنبشی بی فایده ، نامفهوم  ، بی درنگ  وبا شتاب

میان آمدن ورفتن ویا...مردن وماندن

چنان سایه های کور وکر دربیابانهای هراس انگیز بی کمان ،

بی تبر  وبی ریشه

آه... باید رفت  باهمسفران باید رفت

باید برخاست  با توشه های فریب ورنگ شده

گوش به زنگ آوای مرگ

اینک منم  که آشیانه بر با دم وروی درخت لانه دارم

..........

عقل میگوید بما ن، احساس میگوید برو

سوی دیار بی ثباتی در کنار درختانی که راه میروند

ویا ....با تیزی تبر برزمین میافتند

عقل میگوید بمان ، احساس میگوید برو

تا مردن راهی نیست

احساس مگو ید برو و...کویر را درآغوش بکش

در کنار آن ریاکارن میدانی که.....

سجده کردن تو بی فایده است

آنها جامه هایشان را به راحتی  بر زمین میریزند

زود عریان میشوند

و خوب میفروشند

لحظه های غروب بی پایان در قفس تنهایی می نشینی

چشم به راه هیچکس

آه.....اما من قلب معشوق را دردست گرفتم

آنرا به آتش انداختم وبه تماشا ایستادم

تا سوخت بی هیچ احساسی وبی هیچ هراسی

واین قانون جنگل بود

.......ثریا اسپانیا / 18 فوریه 10

پس از یک تب وبیماری........!