سه‌شنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۸

غم عشقی تو دلم هست که.....

چگونه بی تو میتوان از تو گفت

ای ستاره روشن که درخاک تیره خفته ای

چگونه میتوان بی تو ستاره امید را در دل

کاشت ، درمیان اینهمه غوغا و....

آتش خشم وطوفان ،

چگونه آواز سر دهم تا ترا بخندانم

ستارگان از آسمان گریختند

روی دشت خفته مرداب ، فرو افتادند

چگونه میتوان بی تو ، نام بندر را برد ؟

واز خطه آن سر زمین تکه ای سبز را

برداشت وبه دستهای مهربان تو سپرد

دیگر نمیتوان بر روی گلبرگی نوشت :

( آسمون ، ابر تو اشکش دیگه دریا نمیشه )

تو بخواب رفتی

اشگ آسمان سیلاب شد

...

صدایت جاودان

درانتظار بهاری دیگر وعشق تو بودم

از خاک پریشان بر سر مرداب

هزار گرد ه طغیان بر فراز شد

دشت را نگاه کن ، یک دریای طوفانی

یک دهان وحشت که موج میزند از خون عاشقان

بر دکل قایق ها همه

صلیب سیاه دراهتزاز است

صلیب غرق شدگان وگورهای اقیانوسی

تور پاره پاره صیادان ، باقلابهای زنگ زدهشان

در امواج خون آلود

وطلاطم بی امان

لاشه هارا شکار میکنند

بر این کرانه مخوف

صدای پرتوان تو نیست که بگویی :

( غم عشقی تو دلم هست که سرش دست خداست )

.........برای محمد عاصمی ، تنها محمد عاصمی نه هنرپیشه

ونه نویسنده وشاعر ونه مدیر مجله کاوه ، تنها برای خودش...

........ثریا / اسپانیا/23/2/2010

هیچ نظری موجود نیست: