سه‌شنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۸

پایان مرثیه

در نظر بازی ما ، بیخبران حیرانند

من چنینم که نمودم ، دگر ایشان دانند

.........

همین امروز صبح بود که یک مرثیه پر سوز وگذار برای محمد

نوشتم واگر امروز دوست دیرین من اینجا نمیامد وپرده هارا بالا

نمیبرد من هنوز درهمان هوای ( دوست) میزیستم.

معلوم شد آنچه را که من درون یک جعبه کفش پنهان کرده ام این

دوست نازنین دریک صندوقچه پنهان نگاه داشته وامرو غم دنیا را

میشد در صورت پژمرده اش یافت ، بعد از گفتگوهای زیاد معلوم شد

که از این نامه ها واشعار ونوارهای صوتی درهمه جا یافت میشود

ودر صندوقچه هرزن جوان ونیمه سال پنهان است ومن چه سعادتمند

بودم که هیچگاه باو نزدیک نشدم وتنها اورا از راه قلم وکاغذ وخودکار

گاهی مداد و....البته درون مجله میافتم ومعلوم شد که.....این کوه

آتش فشان با هر هرم خود به جان همه گرمایی میداده است و........

بقیه اش بمن مربوط نیست ورسیدم به آن مرحله که اکثر شاعران و

نویسندگان ما از دروغگو ترین طایفه ها میباشند دروغهایی که خودشان

نیز آنرا باور میکنند ، خوب هرچه باشد باید ملهم شوند .

آن مرثیه هم بجای فاتحه برایش میماند همانطوریکه دوست نازنین من

برایش فاتحه خواند ومیخواست به مهین وشهره وشهین وغیره هم خبر

بدهد !!!!!! از من پرسید ، چه زمانی اورا دیدی_؟

گفتم زمانیکه با خواهر ایرن همکلاسی بودیم ، همین بعد ها از طریق

نوشته ها ومجله اش خوب هرکسی متاعی دارد تا برای فروش عرضه

کند ، نباید اورا سر زنش کرد.

...............ثریاخا نم گل !!! اسپانیا همان روز 23

..........................................................

هیچ نظری موجود نیست: