پنجشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۸

عقل میگوید.....

جنبشی بی فایده ، نامفهوم  ، بی درنگ  وبا شتاب

میان آمدن ورفتن ویا...مردن وماندن

چنان سایه های کور وکر دربیابانهای هراس انگیز بی کمان ،

بی تبر  وبی ریشه

آه... باید رفت  باهمسفران باید رفت

باید برخاست  با توشه های فریب ورنگ شده

گوش به زنگ آوای مرگ

اینک منم  که آشیانه بر با دم وروی درخت لانه دارم

..........

عقل میگوید بما ن، احساس میگوید برو

سوی دیار بی ثباتی در کنار درختانی که راه میروند

ویا ....با تیزی تبر برزمین میافتند

عقل میگوید بمان ، احساس میگوید برو

تا مردن راهی نیست

احساس مگو ید برو و...کویر را درآغوش بکش

در کنار آن ریاکارن میدانی که.....

سجده کردن تو بی فایده است

آنها جامه هایشان را به راحتی  بر زمین میریزند

زود عریان میشوند

و خوب میفروشند

لحظه های غروب بی پایان در قفس تنهایی می نشینی

چشم به راه هیچکس

آه.....اما من قلب معشوق را دردست گرفتم

آنرا به آتش انداختم وبه تماشا ایستادم

تا سوخت بی هیچ احساسی وبی هیچ هراسی

واین قانون جنگل بود

.......ثریا اسپانیا / 18 فوریه 10

پس از یک تب وبیماری........!

 

هیچ نظری موجود نیست: