روزی ، ارابه ای کوچک مرا سوار کرد ، من بر بالای آن ارابه
از کوچه های دبستان تا پس کوچه های دبیرستان ، از یادبودها وعشقها
در زیر درختان نارون ، از اولین بوسه ای که پنهانی باو دادم ، از
میان کشتز ارهای خاطره انگیز ، از کرانه های دریاها ها ورودخانه ها
عبورم کردم.
در ایستگاهی توقف نمودم، قلبم میطپید ، ایستادم بگمان آنکه از پنجره
از بام خانه ای ، از آسمان خاکستری ، از کوچه های پیچ در پیچ از
خیابانها وخانه های چهارگوش ، صدایی بشنوم ! همه جا سکوت بود
سکوت ، همه جا بوی مرگ میداد ، همه جا پراز غبار اندوه بود ،گویی
قرنها گذشته ،گویی هیچکس در این سر زمین زنده نبوده است .
آنوقت دانستم که پای به سر زمین ابدیت گذاشته ام .
...................................................
هیچ سرباز حرامزاده کثیف وبی پدر ومادری ، که بخاطر کشورش
خودرا به کشتن داده است در جنگ پیروز نمیشود ، درجنگ همیشه
آن حرامزاده ای بی پدر ومادری پیروز میشود که سایر حرامزاده ها
را میکشد. ؟
.......................................................
از یادداشتهای قدیمی وروزانه ! ثریا .اسپانیا/