دوشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۸

رویای نیمه شب

آن روزها که از چهار چوب پنجره

خورشید طلایی را میدیدم ، او زیباترین موجود تاریخ بود

به همراه سایه اش ، نور نیز می افرید

آماده صعود به قله بلندیها بود

در هر قرنی  تنها یکبا ، تنها یکبار

موجودی چنین ظهور میکند

او ، آن خورشیدروشن درخشش صبحگاهی را

میافرید

و ماهر صبح صدای زندگی را میشنیدیم که میگفت :

صبح بخیر

با شروع شب سیاه وسایه منفور وتاریک عکس ماه

او به زیر ابرها خزید

او که از بامداد عمرم بامن همنفس بود

خورشید سیاه شد ، نور آن در شب تاریک پنهان

من ماندم وکشتی بی نا خدا

به او ...به آن زن ...که بچه ای را میکشید

گفتم :

در هر قرنی تنها یکبار ، طبیعت بخشش دارد

وچنین موجودی ظهور میکند

وتوآنرا تصاحب کردی

آخرین وزیباترین نمایش جهان تمام شد

زیبایی ها فراموش شدند

کسی دیگر نه ابهت را میفهمد ونه اصالت را

وبه یاد نمیا ورد که

همه به زیر خاک فراموشی رفتیم

ما آدمهای فراموشکار

آرامش زیر برکه  وماسه های سفید ساحل را

فراموش کردیم

ما آدمها ، باضجه آشنایی بیشتری داریم

ومیل داریم که دستها وقلبهایمان

خاموش بمانند

ما آد مها در شعله ها میرقصیم وپروایی نداریم

ازاینکه :

دیوار سپید وروشن مارا سیاه کردند

و...رنگ سپید را ازیاد بردیم

اینک رنگ سیاه بر تارک ما نشسته است...

..........ثریا .اسپانیا. دوشنیه 1-2-2010

 

هیچ نظری موجود نیست: