جمعه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۸

همسایه

در اینجا ، غروب طولانی است ،

انوار سرخ فام خورشید ، در امتداد این غروبها

سایه خسته مرا برجسته میکند

سایه ای گمشده ، سایه ایکه همیشه بامن بود

...........

دراینجا شبها طولانی ترند

و..شب تاریک سایه مرا گم میکند

چنان گم شده خویشم که

خبرم نیست کجا ایستاده ام

دراینجا مردم از ما ، گریزانند

آدم دراینجا زندانی است

ومن تنهایی خودم را مانند صلیب آنها

بر دوش میکشم

پنجره اطاق من تاریک وپنهان است

یک پنجره تاریک در همه جهان

سکوت درختان وباغچه ، به همراه نسیم سرد

که گویی از گورستان میوزد ، مرا میلرزاند

فریاد میکشم ، صدایی نیست ، پاسخی نیست

مشتی به دیوار کوبیده میشود

..........

مهتاب بلند آسمان

بر خانه ها سایه انداخته است

در یخ ترین اطاق  ، زیر سردترین روکشها

قصه همخوابی زن همسایه را میشنوم

زن ناله میکند ، مرد میغرد

چشمم را به سقف سفید میدوزم و......

لحظه هارا میشمارم

یک...دو....سه.... ادامه دارد!!!

به یاد چه کسی هستم ؟

بیاد کسانیکه عشثق را درکیسه زباله

پیچیده اند

و امید ستارگا ن را مبدل به یاس کرده اند

به یاد زنانی که مردانی را برای چوبه های دار

زادند

بیاد مردانی که تاریخ را تاب دادند

یک ...دو... سه ... ادامه دارد

تخت آهنی لحظه ای نمی ایستد

همچنان روی زمین لخت میلغزد

خوشا بحال شما !!! که عشق برایتان زندگی است

ومرگ برایتان یک حکایت

وتاریخ را در بطن همین زنان ساخته اید

..............ثریا /اسپانیا/ جمعه

 

هیچ نظری موجود نیست: