چهارشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۸

یادداشت

  روزی ، ارابه ای کوچک مرا سوار کرد ، من بر بالای آن ارابه

از کوچه های دبستان تا پس کوچه های دبیرستان ، از یادبودها وعشقها

در زیر درختان نارون  ، از اولین بوسه ای که پنهانی باو دادم ، از

میان کشتز ارهای خاطره انگیز ، از کرانه های دریاها ها ورودخانه ها

عبورم کردم.

در ایستگاهی توقف نمودم، قلبم میطپید ، ایستادم بگمان آنکه از پنجره

از بام خانه ای ، از آسمان خاکستری ، از کوچه های پیچ در پیچ از

خیابانها وخانه های چهارگوش ، صدایی بشنوم ! همه جا سکوت بود

سکوت ، همه جا بوی مرگ میداد ، همه جا پراز غبار اندوه بود ،گویی

قرنها گذشته  ،گویی هیچکس در این سر زمین زنده نبوده است .

آنوقت دانستم که پای به سر زمین ابدیت گذاشته ام .

...................................................

هیچ سرباز حرامزاده کثیف وبی پدر ومادری ، که بخاطر کشورش

خودرا به کشتن داده است در جنگ  پیروز نمیشود ، درجنگ همیشه

آن حرامزاده ای بی پدر ومادری پیروز میشود که سایر حرامزاده ها

را میکشد. ؟

.......................................................

از یادداشتهای قدیمی وروزانه ! ثریا .اسپانیا/

 

سه‌شنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۸

زنگها برای چه کسی به صدا درمیایند

امروز از روزهای بد من است ، بنا براین  میروم به سراغ رویاها

ومانند یک شاگرد مکتبی گریز پا دفترچه های قدیمی را باز میکنم

وسر گرم دله گی ودست بردن درون آنها هستم .

..................................................

دوران جنگ اقتصادی است ودر حال حاضر اژدهای زرد سر

بر افراشته یا برد یا باخت ، چه کسی دراین میان پیروز میشود؟

یاهمه فرمانروایان واربابان دنیا باید باهم سازش کرده وبر  ضد

این یکی قد علم کنند  ویا آنکه در پس دیواری از انواع واقسام لوازم

با برنامه های بزرگ خود تا دندان مسلح شده ورودررو بایستند .

امروز منافع جویان هم یک جبهه مشترک ایجاد کرده اند گاهی خریده

میشوند وزمانی با یک تکه ( هدیه ) به یکدیگر خیانت میکنند واز

یکدیگر میدزند.

مادینه هایشان نیز بیکار نیستند  آنها نیز درصددبردن وپیمان بستن از

این بستر به آن بستر میخزند وچشم هم چشمی با یکدیگر مسابقه دارند

زنگها برای چه کسی به صدا درمیایند؟؟!! .

ما فریب خوردگان دیروز وامروزی هم داریم درومیشویم جوانانمان

با بی تجربگیها وتنشهای حاد بی هیچ ترسی جلو میروند ودلقکهای

هزار رنگ هم عده ای را سرگرم نگاه داشته پشت تریبونها چانه بالا

میاندازند وخودشان را پاره میکنند.

......................................................

روزی دروغی بزرگ همه را بر آشفت وهمه پستی ها ، رذالتها

وزبونیها وریاکاریها را روی ملتی تف کرد واین گله جهنمی با

خودخواهیها وبی اندیشه وخام پیروزمندانه تاختند وگردبادی بزرگ

رابر  پا کردند  ، کینه هایشان را که خفه شان میکرد به صورت

اطاقهای ناریک درآوردند ، با بی نظمی وآشفتگی، سراسیمه

خانه بزرگ ملتی را تبدیل  به یک زندان نمودند  ، حال گروه گروه

جوانان تب کرده وسر خورده میدوند ، سکندری میخورند ، شاخ

به شاخ میشوند وسر گیجه وار بسوی جایی میروند که نمیدانند

کجاست ، مرز نومیدی آنهارا دیوانه کرده است.............

ثریا .اسپانیا / از یادداشتهای قدیمی وروزانه !!!!!

 

دوشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۸

رویای نیمه شب

آن روزها که از چهار چوب پنجره

خورشید طلایی را میدیدم ، او زیباترین موجود تاریخ بود

به همراه سایه اش ، نور نیز می افرید

آماده صعود به قله بلندیها بود

در هر قرنی  تنها یکبا ، تنها یکبار

موجودی چنین ظهور میکند

او ، آن خورشیدروشن درخشش صبحگاهی را

میافرید

و ماهر صبح صدای زندگی را میشنیدیم که میگفت :

صبح بخیر

با شروع شب سیاه وسایه منفور وتاریک عکس ماه

او به زیر ابرها خزید

او که از بامداد عمرم بامن همنفس بود

خورشید سیاه شد ، نور آن در شب تاریک پنهان

من ماندم وکشتی بی نا خدا

به او ...به آن زن ...که بچه ای را میکشید

گفتم :

در هر قرنی تنها یکبار ، طبیعت بخشش دارد

وچنین موجودی ظهور میکند

وتوآنرا تصاحب کردی

آخرین وزیباترین نمایش جهان تمام شد

زیبایی ها فراموش شدند

کسی دیگر نه ابهت را میفهمد ونه اصالت را

وبه یاد نمیا ورد که

همه به زیر خاک فراموشی رفتیم

ما آدمهای فراموشکار

آرامش زیر برکه  وماسه های سفید ساحل را

فراموش کردیم

ما آدمها ، باضجه آشنایی بیشتری داریم

ومیل داریم که دستها وقلبهایمان

خاموش بمانند

ما آد مها در شعله ها میرقصیم وپروایی نداریم

ازاینکه :

دیوار سپید وروشن مارا سیاه کردند

و...رنگ سپید را ازیاد بردیم

اینک رنگ سیاه بر تارک ما نشسته است...

..........ثریا .اسپانیا. دوشنیه 1-2-2010

 

شنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۸

مطرب عشق عجب ساز ونوایی دارد

مطرب بیرون از صحنه

باز پای به صحنه گذاشت

با ساز خموش وغمگین خود

مطر دیگر آن ( نوازنده دلها) نبود

هیچ یاد ویادواره ای درچشمان مرده اش

دیده نمیشد

چشمان او به روی دنیا بسته شده ، تنها

دهان کلاهش باز بود

مطرب پای برصحنه گذاشت

با آخرین زخمه هایش

و....صله ...در کلاهش ....فراوان

در آن روزها که آواز بلبلان خاموش

وقناری مرده بود

در کنج قفس تنهائیش

.............شنبه

جمعه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۸

همسایه

در اینجا ، غروب طولانی است ،

انوار سرخ فام خورشید ، در امتداد این غروبها

سایه خسته مرا برجسته میکند

سایه ای گمشده ، سایه ایکه همیشه بامن بود

...........

دراینجا شبها طولانی ترند

و..شب تاریک سایه مرا گم میکند

چنان گم شده خویشم که

خبرم نیست کجا ایستاده ام

دراینجا مردم از ما ، گریزانند

آدم دراینجا زندانی است

ومن تنهایی خودم را مانند صلیب آنها

بر دوش میکشم

پنجره اطاق من تاریک وپنهان است

یک پنجره تاریک در همه جهان

سکوت درختان وباغچه ، به همراه نسیم سرد

که گویی از گورستان میوزد ، مرا میلرزاند

فریاد میکشم ، صدایی نیست ، پاسخی نیست

مشتی به دیوار کوبیده میشود

..........

مهتاب بلند آسمان

بر خانه ها سایه انداخته است

در یخ ترین اطاق  ، زیر سردترین روکشها

قصه همخوابی زن همسایه را میشنوم

زن ناله میکند ، مرد میغرد

چشمم را به سقف سفید میدوزم و......

لحظه هارا میشمارم

یک...دو....سه.... ادامه دارد!!!

به یاد چه کسی هستم ؟

بیاد کسانیکه عشثق را درکیسه زباله

پیچیده اند

و امید ستارگا ن را مبدل به یاس کرده اند

به یاد زنانی که مردانی را برای چوبه های دار

زادند

بیاد مردانی که تاریخ را تاب دادند

یک ...دو... سه ... ادامه دارد

تخت آهنی لحظه ای نمی ایستد

همچنان روی زمین لخت میلغزد

خوشا بحال شما !!! که عشق برایتان زندگی است

ومرگ برایتان یک حکایت

وتاریخ را در بطن همین زنان ساخته اید

..............ثریا /اسپانیا/ جمعه

 

سه‌شنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۸

سهم من

چنانچه روزی پیمانه لبریز شود ، آن پیمانه را به دست ( من ) دیگری

میسپارم .

منی که از من زاده شد ، منکه سرگشته وحیرانم در این غر بت سنگین

هنگامیکه این بنا های دروغین فرو ریزد ، من با روح پاک خود ، آنجا

خواهم بود .

دنیای زیبایی ها برای من وما پایان گرفت ، دنیاییکه همه زیبایهایش

عمق د اشتند وحقیقی بودند ویا من اینگونه میپنداشتم .

دنیایی که دردهای من وما ارزش داشت واین درد تا زمانیکه بخواب

ابدی فرو رویم ادامه خواهد داشت .

خون اصیل من یک خیزاب است که نبض یک ملت شریف اما رشد

نیافته در آن موج میزند .

گویی من ، بدون سهم بدنیا آمدم  وبرای این حق ولادت ، هیچ شادی

وخوشی برایم نبود .

اشعه های رنگین کمان زندگیم ، خاموش وهیچ زمانی برای پایان

گرفتن رنجهایم کافی نیست .

از نخستین فریادم  تا زمان آخر در لحظات عشق انگیز وشبهای

شادمانی  جایی برایم نیست .

دنیاییکه در آن بهترین شادیها موج میز د ، سهم من رنجی بود که

درون سینه نهفته داشتم .

زمانیکه این بناها فرو بریزند ، آنگاه من با روح پاک خود به تماشا

خواهم ایستاد.

...........................................................

ثریا / اسپانیا / سه شنبه 25 ژانویه 2010