پنجشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۸

برخاستم

موجودات بیچاره  وبی نوایی هستند که در زندگی خودشان(مکانیزه)

شده اند وتعداشان نیز زیاد است ، آنها به هنگام بازنشستگی وزمانیکه

داربستی را که بر آن تکیه داشتند برداشته میشود ، خودشان مانند آوار

فرو میریزند ، عده ای هم از سنگ مرمرین وخوبی تراش گرفته و

ساخته شده اند با بافت مرغوب ، آنها استوار بر پاهای خود می ایستند

ومحکم آن ( منش ) خودرا نگاه میدارند ، آنها احتیاج به هیچ تیر آهن

یا شمعک اضافی ندارند ، داربست آنها محکم است وهمچنان به پیش

میتازند ، بدا به حال آنانکه دلهایشان خالی است .

...............

در آن ساعات وروزهای غمگین

شعله ای از ابری تاریک دمید

آتشی سوزان ومرگ زا ، چون راهزنان بی طنین

در برگرفت دامنم را

شعله ها پرکشیدند روبه بالا، آتشی دیگر درآنسو درکمین

آه .... این است دوزخ .... این است دوزخ

از عرش کبریا آمد بر زمین ، سوختم ، سوختم

آتشی بودم درون پیرهن خویش

شعله هاا میزد چون آن امید واپسین

اشکهایم جاری شدند ، روان

همچو رودی در سوگ زمین

هیچ دستی بردر خانه نکوفت  ، گامها بودند این چنین

میسوختم زحسرت جرعه آبی

پیکرم بود ، شعله میزد این چنین

دستهایم بسوی آسمان در پرواز

درمیان شعله های مرگ آفرین

سوختم ، سوختم دراین آتش

پس پاک کردم چهره غمگینم را

با ( آستین ) !

برخاستم ، با پرتوی تازه ، پیچیده باز ، در پیکری سیمین.

................ثریا. اسپانیا/ پنجشنبه /اول بهمن ماه 88

.......................................................

 

چهارشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۸

مادر ، کجا میروی

این مشعل دود آلوده ، درفضای خالی خود ، سرگرم به یک نیروی

نامفهوم ، نه شکست ، نه عمل ،  نه پیروزی ،

تنها یک مبارزه در برابر ( نیستی ) ...............

انسانها زمانی که پیر میشوند کوچکتر به نظر میایند وبچه ها بزرگتر

اگر بچه ها وپدر ومادرها در دایره زندگیشان باهم گردش کنند ،

میتوانند همه رازهای را بهم بگویند ویکی شوند ، دروازهای خاموشی

را بازکرده وسد های دروغین اخلاقی را بشکنند وگفته هایی را که

روزی از بازگویی آنها پرهیز میکردند مانند برادر وخواهرنزدیک بهم

در میان بگذارند.

متاسفانه درفرهنگ ما وخیلی از سر زمینها هنوز پدر سالاری حاکم

است وبرادر بزرگ همیشه ارباب خانه وخودرا سر پرست دیگران

ودست راست پدر میداند !ماد ر همیشه گوشه نشین ، زنده است اما

اورا مرده میپندارند اورا میبنند وانکارش میکنند موجود مزاحمی که

کارش را کرده باید رفع زحمت کند .

امروز تماشاچی جوانانی هستم که دراین راه پیمایی بزرگ شرکت

دارند ، جهش ها وتواناهایی من دیگر رو به نقصان میروند معما های

زیادی مرا دچار آشوب میسازند هنوز قدرت مرد سالاری را درخیلی

از جوامع میبینم ، جوانان فاصله هایشا را با مادر وپدر کم کرده وخود

در هوای ساختن لانه هایشان دورجهان میگردند  وسردی وبرودت

خودرا نثار این موجودات کهنسال مینمایند گویی باید مانند کوه بایستند تا

آنها به هنگام خستگی به آن تکیه داده  با نیروی جوان خودشان ، خانه

آنها دیگر فرسوده شده وزمینشان باری نمیدهد تنها میتوانند پیکر خودرا

قربانی کنند.

دنیا یی که امروز در آن زندگی میکنیم دنیای زیر روشدن زمین  و

ارزشهای آن است زندگی در آستانه درایستاده ویقین ندارد که آیامیتواند

وارد شودوبه راه خود ادامه دهد یانه ! .

فرزندان نیکو سیرت ما بعدها فرصت خواهند یافت باین نکات بیاندیشند

فعلا باید باعصر نو همراه باشند ودر مسابقه دویدن وراه پیماییهای /

دسته جمعی در سر بالایی ورفتن بسوی جنگل شرکت کرده ودر میان

شاخه های درختان ، بهاری تازه را درهم بیامیزند.

..........................................................

ثریا. اسپانیا . یک روز آفتابی ودلپذیر .چهار شنبه !!!

دوشنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۸

باغ ملکوت

چرا  از عشق نمیگویی، ای بانوی غمگین !

کلمات میان دستان تو پر پر میزنند

مگذار که دستانت با دستان من بی اعتماد شوند

مگذار به فراموشی سپرده شویم

مگذار که ستاره گان شب کور ، سینه ی پر مهرت را

سرد وتهی سازند

چرا از عشق نمیگویی _کعبه وبتخانه ومعبد گم شد

درخت اقاقیا گل داد

نسیم به باغ پیروزی دمید

دشت شقایق به رنگ نشست

چه خیالی در سر داری ؟

د ل من جای گره خوردن عشق است

تنم خواهش یک نطفه

مرا به میهمانی قلبها دعوت کن ،د لم از غربت مرغان گرفت

مرا بباغ عشق ببر ، سر گردنه کوههای بلند

از شب جنگل بیرون آی ، چراغ مهربانی را برگیر

پلکان آجری خانه من ، بسوی معبد عشق میروند

و به پیام ملکوت

در سفره ام نان وعشق را نهاده ام و........

( دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت )

.............ثریا .اسپانیا . دوشنبه و....

در بستر یماری !

.

یکشنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۸

پراکنده ها

در زمانی که مادر یا مادر بزرگ میشوی وبامردی برخورد میکنی !

اورا دوست داری اما او باید درهمان پرانتز دوستی باقی بماند اگر چه

هیچ چیز بتو ندهدویا عشقی را بتو تقدیم کند واژه دوستی برایت کافی

نیست ، اما توبخودت تعلق نداری مدار زندگیت را طی کرده ای ،

وحال به خا نواده ای تعلق داری که ترا درمیان گرفته اند اگر کمی

بیشتر بخواهی پایت را از آن پرانتز بیرون بگذاری قبل از همه خودت

زخم خواهی خورد ، اول سرخ میشوی وسپس زرد ، همان بهتر که

آنها ( دوست باقی بمانند ) وتو آنهارا سر پرستی کنی مانند فرزندانت !

هر چند که مدار زندگی فرزندان دورخودشان میگردد وتو در پشت آن

ایستاده ای آنها کانون زندگی خود را دارند وتنها گاهی تو میهمان عزیز

ومحبوب را دعوت میکنند ویا به میهمانی تو میایند ، سپس ساعتها ؛

روزها ، هفته ها، ماهها ، در انتظاری ودر آرزوی یک پر انتز بازشده

که ترا درآغوش بگیرد!!!. آه ...دختر گنده ! توهنوز یاد نگرفته ای

که پیر شوی ؟ وهنوز از شکوه پیری بیخبری ؟ واین رودخانه عشق از

کجا سر چشمه گرفته وبه کدام دریا میریزد ؟ !

......................

عده ای عدات دارند که همیشه روی صندی ویا یک تشک بنشینند روی

باسن خود زندگی کنند تا بمیرند ، هر گونه تلاشی برای آنها حکم مردن

را دارد .

...................

روزی مردی نیک نفس وریاضت کش در گوشه ای نشسته بود جوانی

بسوی او آمد وگفت : مرا راهنمایی کن ،

آن پیر روشن ضمیرپرسید : فرزندم ، آیا دروغ گفتن میدانی ؟

جوان پاسخ داد ، دروغ ؟ پناه برخدا هیچگاه ، هرگز !

مرد بزرگ گفت : پس برو ویاد گیر ، هرگاه آنرا یاد گرفتی به نزد من

برگرد چرا که از عهده کاری بر نیامدن ،فضیلت نیست بلکه ناتوانی

است .......وخوشبختانه دروغگویی تنها حیوانی است که درباغ

وحش ما پیدا میشود .

...................................ثریا .اسپا نیا. یکشنبه

 

شنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۸

پراکنده ها

درجائی خواندم : انگلستان خیال دارد درخت مصنوعی بکارد!

..................................................

درخت پیر میمیرد ، با برگهای هرگز سیپد نشده اش

قاصدک دیگر نمیتواند روی درخت جوانی که باتکنیک رشد

میکند ، آواز بخواند !

ابر پر باران رویش رابسوی رودخانه بر میگرداند

و..... میگرید

دیگر چوب بلوط ، میوه گردو ، به آسانی روی دشتها

رشد نمیکنند

مادر طبیعت غم زده ، درخاموشی اشک میریزد

...........

عاشقی مینویسد:

درچشمان مصنوعی تو خیره شدم ،

لبهای شهوت انگیز مصنوعیت را ، بوسه زدم

پستاهای مصنویت را دستمالی کردم

وهنگامیکه با توهمبستر شدم

یک جفت مصنوعی بودیم

بدون احساس ، بدون رحم ، بدون اندیشه

یاس بنفش مصنوعی را بر روی موهای مصنوعیت

نشاندم

آنهارا عطر آگین ساختم ، با یک عطر مصنوعی

کارخانه پر آوازه ( شانل )

در ملافه های سفید مصنوعی زیر رو شدیم

ومصنوعی عشق بازی کردیم !!!!!

......................

درخت کهن سال خانه ما سوخته ، ذغال آن درگونیها

انباشته بسوی بازار میرود

نه درخت ، نه گل ، نه باغچه ، پروانه کجا مینشیند؟

بلبل بر کدام شاخه گل آواز میخواند؟

دیگر هیچ عشقی در تنه درختان نیست

مردی در زیر آن با خودش همبستر میشود

مرگ عشق ؛ مرگ هوس ، مرگ دوست داشتن

مرگ شعور انسانی و......پژمرده شدن گلها

........ثریا .اسپانیا. شنبه

................................................

جمعه، دی ۲۵، ۱۳۸۸

فریاد ، نه !

خوشحالم که چند روزی نمیتوانی  اینهارا بخوانی ، ترا درحصارکشیدم

نه ! گمان نکنم رهایت کردم تا خودت بدوی  وزخمی شوی زخمهارا

ببینی  اول کمی درناکند بعد میدانی که زخم چیست واتش کدام است

من سخت زخمی شده ام اما کمتر شکست خوردم ، نه منظورم شکست

زندگی نیست  روحم در حباب خود پنهان بود ونشکست تن به سرنوشت

که درکمین قربانی کردن است ، ندادم میل دارم همیشه غالب باشم !

امروز به درستی نمیدانم که باخته ام یانه اما میدانم تازمانیکه یک کیسه

خون دربدنم جاری است میتوانم با همان یک کیسه به تلاشم ادامه دهم

کتاب زندگی یک انسان سخت ترجمه وتفسیر میشود من میل نداشتم ترا

از روی قالب خودم وبشکل یک زن دربیاورم تو توانائیهای زیادی -

داشتی وامکاناتی که درپیش رویت بودند من مرد ساختم وهیچ میل

نداشتم که مانند من زندگی کورکورانه بدون چراغ بدون هیچ هدایتی را

ادامه دهی من تنها راهنمایم احساس فطری وقلبم بود دیگر هیچ چیز

نداشتم اما تو مرا داشتی ومیتوانستی خودت را از طبیعت گل آلود و

متعفن بیرون بکشی گمان مبر که از سرکشیها وزدو خوردهای تو و

تحمل همه ظلمها درباره ات بیخبرم همه را میدانم وامیدوار بودم که

در پس هر شکستی یک پیروزی نصیب تو شود ، یک رهایی اماامروز

میبنیم که زنجیرهایت هر روز کلفت تر میشوند واز زیر هرکدام که -

بگذری حلقه دیگری راه ترا میبند تو سرگرم بازکردن حلقه های زنجیر

دست وپاگیرت هستی ودائم مشغول اره کرده یک بند از آنها.

.........

و....مادرم ، تصویر زیبای او از ذهنم گم شد به خاموشی نشست  ،

زندگی پر رنج ودردناک ورویاهای پاک دست نخورده اش سینه صاف

وبی دروغ او ، تحقیرش نسبت به آ دمها وکلمات بی معناشان ، اوج

تنهایی او ، بی همسری درعین حال آن اراده قوی وروح سازشکار او

آه ...همه را فراموش کردم ، درهمان زمان هم او فراموش شده بود

اورا می دیدم اما اورا انکار میکردم او تمام شد ونقش او کم کم ازذهن

ما پاک خواهد شد بدون آنکه بدانیم درکجا اورا درون خاک تیره جای

داده اند.

حال ازخودم میپرسم درچه زمانی دستم را روکردم وگذاشتم تا حریف

برنده شود ، امروز آن نیمه ایمانی را هم که به بشریت وانسانها داشتم

در پس سیلی های روزانه دیگرنمیتواند دردرونم سر بلند کند. آنهم گم

شد .

بازهم به جنگت ادامه بده پسرم ، سرانجام برنده خواهی شد.

..................جمعه / ثریا /اسپانیا