پنجشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۸

برخاستم

موجودات بیچاره  وبی نوایی هستند که در زندگی خودشان(مکانیزه)

شده اند وتعداشان نیز زیاد است ، آنها به هنگام بازنشستگی وزمانیکه

داربستی را که بر آن تکیه داشتند برداشته میشود ، خودشان مانند آوار

فرو میریزند ، عده ای هم از سنگ مرمرین وخوبی تراش گرفته و

ساخته شده اند با بافت مرغوب ، آنها استوار بر پاهای خود می ایستند

ومحکم آن ( منش ) خودرا نگاه میدارند ، آنها احتیاج به هیچ تیر آهن

یا شمعک اضافی ندارند ، داربست آنها محکم است وهمچنان به پیش

میتازند ، بدا به حال آنانکه دلهایشان خالی است .

...............

در آن ساعات وروزهای غمگین

شعله ای از ابری تاریک دمید

آتشی سوزان ومرگ زا ، چون راهزنان بی طنین

در برگرفت دامنم را

شعله ها پرکشیدند روبه بالا، آتشی دیگر درآنسو درکمین

آه .... این است دوزخ .... این است دوزخ

از عرش کبریا آمد بر زمین ، سوختم ، سوختم

آتشی بودم درون پیرهن خویش

شعله هاا میزد چون آن امید واپسین

اشکهایم جاری شدند ، روان

همچو رودی در سوگ زمین

هیچ دستی بردر خانه نکوفت  ، گامها بودند این چنین

میسوختم زحسرت جرعه آبی

پیکرم بود ، شعله میزد این چنین

دستهایم بسوی آسمان در پرواز

درمیان شعله های مرگ آفرین

سوختم ، سوختم دراین آتش

پس پاک کردم چهره غمگینم را

با ( آستین ) !

برخاستم ، با پرتوی تازه ، پیچیده باز ، در پیکری سیمین.

................ثریا. اسپانیا/ پنجشنبه /اول بهمن ماه 88

.......................................................

 

هیچ نظری موجود نیست: