دلسوزیت را برای خودت نگاهدار ، دوست من ، دیگر اینجا کا شته
شده ام اگر دوباره بخواهی مرا از گلدانم بیرون بکشی ، خشک میشوم
دیگر از جابجایی حرفی مزن ، من حتی زمانیکه برای خرید میروم
همینکه از خط خانه ام دور میشوم خودم را در یک شهر بیگانه میبینم
آرزو دارم زود برگردم ودوباره روی همان صندلی گنده دسته داربنشینم
وبه روویا فرو روم ، رویاهایم را دراطرافم پخش کرده ام یکی یکی را
بر میدارم نشخوار میکنم بعضی هاراهم در دستشوئئ تف میکنم.
خیلی متاسفم که اینگونه برایت مینویسم در گذشته با کسانی بر خورد
کردم که رفتار وکارهایشان اندیشه های مرا مسموم میکرد حتی آنهائیکه
از همه آزاده تر وباصطلاح جوانمرد تر بودند گرایش بیشتری به بالا
رفتن داشتن آنها گرد جهان میرقصیدند ومیل داشتند که دنیا ومردمش هم
گرد آنان جمع شده وبا ساز آنها برقصند ؛ آنها کمتر به دردها ورنجهایی
که دیگران در درونشان بود اهمیت میدادند ویا آنهارا میشناختند بنا براین
خیلی کمتر علاقه به انچه که درپیرامونشان میگذشت نشان میداند .
آنها شیفته افکارخودشان بودند زنان ودختران را نیر به میدان کشیدند
آنکه از همه بزرگتر بود وسر دسته را بعهده داشت در فکر ساخت
دنیای نوینی بود اما بیشتر فکر انتقام در اندیشه های او جاری بود ،
وبه همین علت اول ( دربار را به مبارزه خواند ) ودر تدارک یک
انقلاب بز دلانه وبی دوام همه را بگرد خود جمع نمود.
از همان ایام من خودم را کنار کشیدم احساس کردم باید از این جماعت
دور شوم متاسفانه این اندیشه ها همه گیر شده ومانند لباس مد روز
همه بسوی آن میشتافتند.
من سر زمینم را دوست میدارم ، همان آسمان خاکستری وپریده رنگ
همان آسمان خاکی وگلرنگ کویر همچون دخترانش ، افق ، جنگلها ،
تپه ها وآن کوه سپید پای دربند را ، آواز بلبلان وسحر خیزی در
پیرامون کوهستانها وصدای ریزش آبشار از فراز تخته سنگها ،
اشعار شعرای گذشته ، موسیقی دلکش ، وآوازهای محلی ، رقص
و.......اینها چه میگفتند ؟ از سر زمینهای یخی ، ومادینه هایی
که در یخبندانها مانند بردگان در کارگاهها مشغول بودند ، از نانهای
بسته بندی شده وبی مزه ، ردای بلند وپوتین های چرمی با گل میخهای
آهنی بر فراز میدان سرخ ؟ نه ، نه ، هیچ مایل نبودم ونیستم که با آنها
همسفر باشم .
.......... ادامه اش را برایت خواهم نوشت
تا بعد...........ثریا. اسپانیا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر