یکشنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۸

پراکنده ها

در زمانی که مادر یا مادر بزرگ میشوی وبامردی برخورد میکنی !

اورا دوست داری اما او باید درهمان پرانتز دوستی باقی بماند اگر چه

هیچ چیز بتو ندهدویا عشقی را بتو تقدیم کند واژه دوستی برایت کافی

نیست ، اما توبخودت تعلق نداری مدار زندگیت را طی کرده ای ،

وحال به خا نواده ای تعلق داری که ترا درمیان گرفته اند اگر کمی

بیشتر بخواهی پایت را از آن پرانتز بیرون بگذاری قبل از همه خودت

زخم خواهی خورد ، اول سرخ میشوی وسپس زرد ، همان بهتر که

آنها ( دوست باقی بمانند ) وتو آنهارا سر پرستی کنی مانند فرزندانت !

هر چند که مدار زندگی فرزندان دورخودشان میگردد وتو در پشت آن

ایستاده ای آنها کانون زندگی خود را دارند وتنها گاهی تو میهمان عزیز

ومحبوب را دعوت میکنند ویا به میهمانی تو میایند ، سپس ساعتها ؛

روزها ، هفته ها، ماهها ، در انتظاری ودر آرزوی یک پر انتز بازشده

که ترا درآغوش بگیرد!!!. آه ...دختر گنده ! توهنوز یاد نگرفته ای

که پیر شوی ؟ وهنوز از شکوه پیری بیخبری ؟ واین رودخانه عشق از

کجا سر چشمه گرفته وبه کدام دریا میریزد ؟ !

......................

عده ای عدات دارند که همیشه روی صندی ویا یک تشک بنشینند روی

باسن خود زندگی کنند تا بمیرند ، هر گونه تلاشی برای آنها حکم مردن

را دارد .

...................

روزی مردی نیک نفس وریاضت کش در گوشه ای نشسته بود جوانی

بسوی او آمد وگفت : مرا راهنمایی کن ،

آن پیر روشن ضمیرپرسید : فرزندم ، آیا دروغ گفتن میدانی ؟

جوان پاسخ داد ، دروغ ؟ پناه برخدا هیچگاه ، هرگز !

مرد بزرگ گفت : پس برو ویاد گیر ، هرگاه آنرا یاد گرفتی به نزد من

برگرد چرا که از عهده کاری بر نیامدن ،فضیلت نیست بلکه ناتوانی

است .......وخوشبختانه دروغگویی تنها حیوانی است که درباغ

وحش ما پیدا میشود .

...................................ثریا .اسپا نیا. یکشنبه

 

هیچ نظری موجود نیست: