چرا از عشق نمیگویی، ای بانوی غمگین !
کلمات میان دستان تو پر پر میزنند
مگذار که دستانت با دستان من بی اعتماد شوند
مگذار به فراموشی سپرده شویم
مگذار که ستاره گان شب کور ، سینه ی پر مهرت را
سرد وتهی سازند
چرا از عشق نمیگویی _کعبه وبتخانه ومعبد گم شد
درخت اقاقیا گل داد
نسیم به باغ پیروزی دمید
دشت شقایق به رنگ نشست
چه خیالی در سر داری ؟
د ل من جای گره خوردن عشق است
تنم خواهش یک نطفه
مرا به میهمانی قلبها دعوت کن ،د لم از غربت مرغان گرفت
مرا بباغ عشق ببر ، سر گردنه کوههای بلند
از شب جنگل بیرون آی ، چراغ مهربانی را برگیر
پلکان آجری خانه من ، بسوی معبد عشق میروند
و به پیام ملکوت
در سفره ام نان وعشق را نهاده ام و........
( دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت )
.............ثریا .اسپانیا . دوشنبه و....
در بستر یماری !
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر