دوشنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۸

باغ ملکوت

چرا  از عشق نمیگویی، ای بانوی غمگین !

کلمات میان دستان تو پر پر میزنند

مگذار که دستانت با دستان من بی اعتماد شوند

مگذار به فراموشی سپرده شویم

مگذار که ستاره گان شب کور ، سینه ی پر مهرت را

سرد وتهی سازند

چرا از عشق نمیگویی _کعبه وبتخانه ومعبد گم شد

درخت اقاقیا گل داد

نسیم به باغ پیروزی دمید

دشت شقایق به رنگ نشست

چه خیالی در سر داری ؟

د ل من جای گره خوردن عشق است

تنم خواهش یک نطفه

مرا به میهمانی قلبها دعوت کن ،د لم از غربت مرغان گرفت

مرا بباغ عشق ببر ، سر گردنه کوههای بلند

از شب جنگل بیرون آی ، چراغ مهربانی را برگیر

پلکان آجری خانه من ، بسوی معبد عشق میروند

و به پیام ملکوت

در سفره ام نان وعشق را نهاده ام و........

( دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت )

.............ثریا .اسپانیا . دوشنبه و....

در بستر یماری !

.

هیچ نظری موجود نیست: