دوشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۸

اردوگاه فقر 4

زمانی در این فکر بودم که این زنانی که با ینجا میایند به غیراز لباس

ظاهر  ، به چیز دیگری میاندیشند؟ آیا واژه هاییرا که میشنوند یا در

جایی میخوانند  ، معنایش را میفهمند؟ زیر توده ای از زروزیورهای

کم ارزش خوابیده اند ودر آرزوی هوس ولذت جویی .

اینها چه کسی را فریب میدهند ؟ در زیر این لباسهای پر زرق و برق

.جنبش وهیاهو وراه انداختن پارتیهایی بعنوان کمکهای خیریه !!!

چه کسی راگول میزنند وبسوی کدام هدف میتازند ؟ من در یک فضای

خاکی وکچی گوش به آواز مردان هزار ساله میدادم که آوای خداوند را

بیان میداشتند  بی هیچ معنایی آخ که جامعه چه بی معنی وزشت است.

در آپارتمان کوچکی  در طبقه پنجم یک ساختمان که به یک خیابان  -

پر ازدحام مشرف میشد با پلکان پیچ درپیچ وشکسته با یک آسا نسور

قدیمی جای گرفتم بر فراز سرم هر روز صدای پا شنه های محکم

همسر جوان همسایه که از شرق دور آمده ، زیبا وجوان بود و بهر

روی میتوانست اراده اش را بر همه تحمیل کند امانم را بریده بود

تصمیم گرفتم خودم را با این هیاهو وفق بدهم خودم نیز یک هیاهو شدم

به تمام معنی به کمال نفس واعتماد واستحکام کامل رسیده بودم دیگر

کمتر عصبی میشدم تنها شده بودم پرندگان پرواز کرده بسوی افق خود

وخانه خود ، دیگر کسی نبود که صبح زود از خواب برخیزد ودوان

دوان خودش را به بستر مادر بکشاند ،؛ آنها بستر گرمتری یافته بودند

دیگر نمیشد بگویم پسرم ، یا دخترم ، آنها متعلق بمن نبودند همسر مرد

وزن دیگری شده ومسئولیتهای بزرگی بر گردن داشتند.

ما هیچگاه در باره دین ومذهب با یکدیگر جدالی نداشتیم حال آنکه در

سر زمینی زندگی میکردیم که کلیسا ومذهب یکی از ستونهای اصلی آن

وبزرگترین حا می این سر زمین است وآنچنان بخوبی نیروی مردم را

بخود جلب کرده است که ناگهان منهم تصمیم گرفتم با این نیروهمراه

شوم هرچند میدانستم که سرودها وآـوازهای زیبای آنان بی سر وته و

برای دردمندان یک تسکین وبرای ثر وتمندان یکنوع تجمل بشمارمیرود

چه بسا داشتم خودم را فریب میدادم حا لت تسلیم وسکوت من نیز در

همین محافل شکل گرفت وباید باین پدیده که پایه اجتماع را استوارکرده

همراه باشم .

عقیده ام را به آنها تحمیل نکردم آنها خود برای خود خدایی داشتند که

پنهان بود نه بیشتر لزومی نداشت که خدای خودشان رادرمیان اوراد

طول ودراز کتب قدیمی پیداکنند یا در دوردستها به دنبالش بگردند ،

خدای آنها درون قلبشان جای داشت  .

این آدم های کوچلو امروز مردان وزنان بزرگی شده بودندو....انسان

بقیه دارد.........

یکشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۸

باتو بدرود میگویم

رفتی ، وجانم را رها کردی ، با تو بدرود میگویم ، عشق

بی مهر ، بی هوس ، بی هراس ، ترا بدرود میگویم

رفتی ، به پندار نابودیم

درمیا ن سینه ام فرو بردی دندانهایت را

دهانت پر خون شد ، باتو بدرود میگویم

هیچ زخمی درسینه ام باقی نماند

زخم برچهره ات نشست

باتو بدرود میگویم

جز ویرانی چیزی بجای نگذاشتی

دستانی که روزی میپنداشتم نوازشگرم خواهند بود

آلوده به سم بودند

با آنها بدرود گفتم

من آن تاک زخمی شده ام ، آن دشت پر بارم

که دانه دران رشد میکند

دشت را آلودی ، باتو بدرود میگویم

ترا بخشیدم ، ویرانگر  وباتو بدرود میگویم

شمعی بر بالینت روشن گذاشتم

زنجیر اسارت را پاره کردم

و......با تو بدرود میگویم ، باتو بدرود میگویم

............................................

........ ثریا .اسپانیا . یکشنبه

شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۸

اردوگاه فقر 3

زندگی هرروزه ، باخوشیهای کم خرج ،

در یک نظم معتاد تکرار میشود

پیوندمان محکم است ...........

و..... من اورا آن موجو دوست داشتنی را که دربغل داشتم باومیبالیدم

ودراین فکر بودم اگر بتوانم زندگیش را خوب تامین کنم وبتوانم از او

یک مرد ، یک انسان بسازم  ، خوب این کار خوبی است واگر نتوانم

همه کارهایی را که تا امروز انجام داده ام بی ارزش  وبی معنی وپوچ

خواهند بود واین همان اصالت ویا نام دیگرش اخلاق است که به آن

پایبند بودم .

دیگر راه نمیرفتم  ، حرکت نمیکردم  باید نشسته کارهایم را انجام میدادم

درهمان حال نیز اندیشه هایم در پرواز بودند ، رویا ها قراموش گشته

حال منطق ونظم بر زندگیم سایه اندخته بود گاهی درامید بیدار شدن از

این خواب شوم  ، رزوها را به هم میدوختم .

درختان کوچکم بالا میرفتند  ودیوار آرزوهایم رابا برگهایشان که سبز

بود میپوشاندند کار درتنگدستی  همیشگی چشمانم را به روی این جهان

گشود ، نگاهی تازه باین دنیای غریب میانداختم ، کوه نشینان وکاه نشینان

که ناگهان به نوا رسیدند ودنیارا زیر افکار پلید وبی محتوای خود گرفته

به هنگام  بردن لباسهایشان با انداختن سکه ای بعنوان انعام جلوی من ،

مرا به گریه وا میداشت  ، آه ... چقدر فرورفته ام ، زمان فرورفته

منهم با آن فرورفتم  این وحشتناک است چه اصراری داشتم بین خود

وبقیه فرق بگذارم ؟ چرا نگذاشتم همان عروسک مامانی باشم ،

خوردن ، خوابیدن ، زائیدن وپوشیدن آنچه که در ازای این اطاعت

بتو میدهند؟! اندیشه کدام است ؟ حال باید درپشت چرخ دنده های

زندگی را بشمارم وبه گذشته ام بیاندیشم ، بازی را بلد نبودم ، باختم

........بقیه دا رد

پنجشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۸

اردوگاه فقر....2

من نمیتوانم آنچه را که درآنسوی دیوارها دیده ام فراموش کنم ،

کلاهبرداریها ، بی دادگریها ، دزدیها ، بخصوص آن یک آدم زرنگ

که گفته میشد در خلوتگه هنر خود هیچ چیزی را محترم نمیشمارد تنها

زمانیکه از درون لانه اش  بیرون میاید در برابر همه خم میشود  ، در

برابر حماقتها ودر زاویه فریب کاریها ی مقدس مآب .

من در خیاطخانه خود با پارچه ها دست بگیریبان بودم دراین بازار

کوچک رقیبانی نیز پیداشدند گویی که  ناگهان همه بیاد آوردند که

باچرخ هم میشود کار کرد هرکسی خورده کاری داشت من استعداد

چندانی دراین کار نداشتم اما با زحمت ادامه میدادم ( او) در آنسوی

دنیا سر در دامن یک ماد ینه جوان گذاشته بود وبرایش ولخرجی

میکرد  ،

زیر یک نقاب بی تفاووتی  بی آنکه برایم ارزش چندانی داشته

داشته باشد به کارم ادامه میدادم  اینکار تعجب عده ای را برانگیخته

بود ، در کار یاد گرفتن زندگی بودم  وباید به آن مردک چیزهای

زیادی نشان میدادم  هرچه را که سر راهم بود زیر پا گذاشتم تنها

دوست داشتن را درون سینه ام پنهان نگاه داشتم ، او آیا بفکر من

ویا دیگران بود ؟ برای یک خورده مهربانی !! از کف دست زنی

حتی منکر وجود ما میشد ، او کنیزیکی بسیار ارزان خریده درازای

یک کلمه ( میخواهمت ) ( برای تو همه چیز را زیر پا میگذارم )!

حال کنیرک داشت فرار  میکرد میبایست کیسه زباله را هم باخودش

ببرد کیسه زباله ای که درونش بیدادگری واتهام بود وبه پشتش چسپید

خوب ! چه فایده سالها خواستن ، مبارزه کردن با یک لحظه تامل و

غفلت همه چیز ویران میشود ، و....من نه آن بودم که درمقابل این

تحقیرها سر خم کنم .

بقیه دارد....... ثریا .....

چهارشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۸

ضریح طلایی

در نمازم خم ابروی تو با یادم آمد /

حالتی رفت که محرا ب به فریاد آمد/

از من اکنون طمع صبرو دل و هوش مدار/

کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد /.......حافظ شیرازی

..............

در این سر زمین مسیحایی ، نمیدانم خانه ام کجاست ؟

ناقوس برجهای دوردست

آواز نابهنگام آنها ، بمن میگوید :

همه ستارگان درخشان مصلوب شدند

آن تابش درخشان خورشید

کم شده من نیست

آن شعله یزدانی را که از ما دزدیدند

آتشکده ها خاموش وآسمان تاریک

زندگی درچنگال کرکسان وآدمخواران

که از خیمه های ویران برخاسته اند

آن شعله درخشان ایزدی که روزی یک معجزه بود

خاموش شد

آن آتشی که فرشتگان بر گردش آواز میخواندند

آن کو ه غروز

در سجده گاه شیطان ، گم شد

.................

در انوار رنگارنگ چهلچراغها

قندیلهای عود وکندر

مردان سیه پوش

زنان پیچیده درکفن سیاه

گریان ولرزان

بوسه بر طلا میزنند

در کنار شعله پر  فروغ شمع ها

در سایه های لرزان ، میلولند ومیگریند

آن خطوط سنگین ( درهم پیچیده ) !

حک شده بر ضریح طلا

بی گذشت وساکت  ، مینگرند این جماعت را

این منظومه ( مقدس ) دور از کبریا

بین رکود وسجود

گویی برمرد ه ها چشم دوخته است

واین است ....... سرچشمه زندگی یک ملت

یک معجزه از ضریح طلا

...............................................

 

سه‌شنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۸

اردوگاه فقر

تظاهر به یاری را ، چرا دست بردی پیش ؟

زدستش به جز خنجر ، چه انتظاری بود ؟

....................... بانو سیمین بهبهانی

روزی از روزها ، همه چیز درزندگیم دگر گون شد از زمانیکه

مجبور شدم دنبال کاری باشم روی حقیقی زندگی را دیدم .

دیگر نه عشق نه مادر شدن هیچکدام مرا احاطه نمیکردند ، آنها را

در خود  نهفته داشتم  یک چیز فهمیدم که به اردوگاه فقر واردشده ام

وتازه جهان اطرافم را کشف کردم ! بلی ، دنیا را اگر از بالا نگاه

کنی غیراز آن است که از پائین به آن بنگری ، حال میان دو ردیف

آدمهای مختلف ایستاده بودم وباید  بایکی از آن گروهها همراه میشدم

هردورا رها کردم  وخود به تنهایی پشت ( چرخ ) نشستم دیگر نه

آسمان درخشان را دیدم ونه خطر تصادف اتومبیلم را همه چیز محو

شده بود ، گویی از اول وجود نداشتند ، حال هدف آن است با آنچه

پیش رویت ایستاده  ونامش زندگی است بجنگی .

دوستان ومعاشران عوض شدند وجایشان را به مشتری های تازه

ونوکیسه دادند دیگر خبری از تاتر ، سینما ، اپرا ، وموسیقی نبود

گفتگوهای جالب درباره کتابهای خوانده شده ؟ نه ! کسی نبود که

با او اندیشه هایت را درمیان بگذاری اول باید به زیر پای خود نگاه

میکردم ، زندگی سست وبی معنی بالای سر تمام شده بود .

روزگاری به اصل یک دوستی مشترک معتقد بودم وظلم در نظرم

آن بود آنانکه از یک زندگی نسبی برخوردارند در مقابل محرومان

روی خودرا بپوشانند  وامروز فهمیدم که هیچ عدالتی درمیان نیست

من صاحب هیچ حقی نیستم باید همه چیز را از نو به دست بیاورم .

عدالت وحق وحقوق اختراع نیرنگ بازان است تا غنیمت بیشتری را

به چنگ آورند  و پیروزی های گذشته را مستحکم کنند ، اما من امروز

تنها حقی که دارم این است زنده ماندن برای نان وکار ، نه ! شکست

نخواهم خورد هنوز عضلاتم قوی ومحکم وپاهایم پر قدرتند ، برو جلو

نترس ! ودر زیر این قانون جدید بکار نشستم وبر ویرانه ها یا اخلاق

ومفتخوریهای گذشته خندیدیم  ، تنها چیزیکه در پرتو تاریک قلبم گاهی

نیشی بمن میزد این بود که :

آیا من حق داشتم که بچه هارا نیز باین مرز واین اردوگاه بکشانم ؟

آیا بهتر بنود  آنها را درهمان خانه بزرگ ودرکنار همان مردمان

بی درد وتازه به دوران ر سیده میگذاشتم  تا مانند آنها بزرگ شوند

مانند آنها بخانه بخت بروند ودنبال چند  بچه دوان باشند ؟ غب غبها

تا روز شکمشان آویزان شود وخوردن ، خوابیدن وزائیدن  وپرده

کلفتی بر زوایای اندیشه ها کشیدن وسکوت در مقابل هر جنایتی؟

تنها من حق یکنفر را داشتم  که اورا به زور تصاحب کرده بودم

اورا به دندان گرفته  به همه جامیبردم حتی شریک رویاهای پرآشوبم

ساخته بودم ......... بقیه دارد