پنجشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۸

اردوگاه فقر....2

من نمیتوانم آنچه را که درآنسوی دیوارها دیده ام فراموش کنم ،

کلاهبرداریها ، بی دادگریها ، دزدیها ، بخصوص آن یک آدم زرنگ

که گفته میشد در خلوتگه هنر خود هیچ چیزی را محترم نمیشمارد تنها

زمانیکه از درون لانه اش  بیرون میاید در برابر همه خم میشود  ، در

برابر حماقتها ودر زاویه فریب کاریها ی مقدس مآب .

من در خیاطخانه خود با پارچه ها دست بگیریبان بودم دراین بازار

کوچک رقیبانی نیز پیداشدند گویی که  ناگهان همه بیاد آوردند که

باچرخ هم میشود کار کرد هرکسی خورده کاری داشت من استعداد

چندانی دراین کار نداشتم اما با زحمت ادامه میدادم ( او) در آنسوی

دنیا سر در دامن یک ماد ینه جوان گذاشته بود وبرایش ولخرجی

میکرد  ،

زیر یک نقاب بی تفاووتی  بی آنکه برایم ارزش چندانی داشته

داشته باشد به کارم ادامه میدادم  اینکار تعجب عده ای را برانگیخته

بود ، در کار یاد گرفتن زندگی بودم  وباید به آن مردک چیزهای

زیادی نشان میدادم  هرچه را که سر راهم بود زیر پا گذاشتم تنها

دوست داشتن را درون سینه ام پنهان نگاه داشتم ، او آیا بفکر من

ویا دیگران بود ؟ برای یک خورده مهربانی !! از کف دست زنی

حتی منکر وجود ما میشد ، او کنیزیکی بسیار ارزان خریده درازای

یک کلمه ( میخواهمت ) ( برای تو همه چیز را زیر پا میگذارم )!

حال کنیرک داشت فرار  میکرد میبایست کیسه زباله را هم باخودش

ببرد کیسه زباله ای که درونش بیدادگری واتهام بود وبه پشتش چسپید

خوب ! چه فایده سالها خواستن ، مبارزه کردن با یک لحظه تامل و

غفلت همه چیز ویران میشود ، و....من نه آن بودم که درمقابل این

تحقیرها سر خم کنم .

بقیه دارد....... ثریا .....

هیچ نظری موجود نیست: