شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۸

اردوگاه فقر 3

زندگی هرروزه ، باخوشیهای کم خرج ،

در یک نظم معتاد تکرار میشود

پیوندمان محکم است ...........

و..... من اورا آن موجو دوست داشتنی را که دربغل داشتم باومیبالیدم

ودراین فکر بودم اگر بتوانم زندگیش را خوب تامین کنم وبتوانم از او

یک مرد ، یک انسان بسازم  ، خوب این کار خوبی است واگر نتوانم

همه کارهایی را که تا امروز انجام داده ام بی ارزش  وبی معنی وپوچ

خواهند بود واین همان اصالت ویا نام دیگرش اخلاق است که به آن

پایبند بودم .

دیگر راه نمیرفتم  ، حرکت نمیکردم  باید نشسته کارهایم را انجام میدادم

درهمان حال نیز اندیشه هایم در پرواز بودند ، رویا ها قراموش گشته

حال منطق ونظم بر زندگیم سایه اندخته بود گاهی درامید بیدار شدن از

این خواب شوم  ، رزوها را به هم میدوختم .

درختان کوچکم بالا میرفتند  ودیوار آرزوهایم رابا برگهایشان که سبز

بود میپوشاندند کار درتنگدستی  همیشگی چشمانم را به روی این جهان

گشود ، نگاهی تازه باین دنیای غریب میانداختم ، کوه نشینان وکاه نشینان

که ناگهان به نوا رسیدند ودنیارا زیر افکار پلید وبی محتوای خود گرفته

به هنگام  بردن لباسهایشان با انداختن سکه ای بعنوان انعام جلوی من ،

مرا به گریه وا میداشت  ، آه ... چقدر فرورفته ام ، زمان فرورفته

منهم با آن فرورفتم  این وحشتناک است چه اصراری داشتم بین خود

وبقیه فرق بگذارم ؟ چرا نگذاشتم همان عروسک مامانی باشم ،

خوردن ، خوابیدن ، زائیدن وپوشیدن آنچه که در ازای این اطاعت

بتو میدهند؟! اندیشه کدام است ؟ حال باید درپشت چرخ دنده های

زندگی را بشمارم وبه گذشته ام بیاندیشم ، بازی را بلد نبودم ، باختم

........بقیه دا رد

هیچ نظری موجود نیست: