چهارشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۸

ضریح طلایی

در نمازم خم ابروی تو با یادم آمد /

حالتی رفت که محرا ب به فریاد آمد/

از من اکنون طمع صبرو دل و هوش مدار/

کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد /.......حافظ شیرازی

..............

در این سر زمین مسیحایی ، نمیدانم خانه ام کجاست ؟

ناقوس برجهای دوردست

آواز نابهنگام آنها ، بمن میگوید :

همه ستارگان درخشان مصلوب شدند

آن تابش درخشان خورشید

کم شده من نیست

آن شعله یزدانی را که از ما دزدیدند

آتشکده ها خاموش وآسمان تاریک

زندگی درچنگال کرکسان وآدمخواران

که از خیمه های ویران برخاسته اند

آن شعله درخشان ایزدی که روزی یک معجزه بود

خاموش شد

آن آتشی که فرشتگان بر گردش آواز میخواندند

آن کو ه غروز

در سجده گاه شیطان ، گم شد

.................

در انوار رنگارنگ چهلچراغها

قندیلهای عود وکندر

مردان سیه پوش

زنان پیچیده درکفن سیاه

گریان ولرزان

بوسه بر طلا میزنند

در کنار شعله پر  فروغ شمع ها

در سایه های لرزان ، میلولند ومیگریند

آن خطوط سنگین ( درهم پیچیده ) !

حک شده بر ضریح طلا

بی گذشت وساکت  ، مینگرند این جماعت را

این منظومه ( مقدس ) دور از کبریا

بین رکود وسجود

گویی برمرد ه ها چشم دوخته است

واین است ....... سرچشمه زندگی یک ملت

یک معجزه از ضریح طلا

...............................................

 

هیچ نظری موجود نیست: