دوشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۸

ماتم ......

دشت ما ، آ بستن خارهای نفرین است

و... حامل ابرهای ملامت بار

دشت ما ، نامیمیون ترین غم هارا در بوته های خار

می پیچد وبتو تقدیم میکند

تو ...از زیباترین گلهای چیدنی باغ محرومی

تو در گلخا نه های بد بو وبی شگون

تا سحر بیداری

در پشت میله ها ی داغ

سر بگوش قار قار کلاغان و...زاغان نیرنگ

شب سرنگون در قصه های تلخ روز

ای دوست ، ای یار  !

دلم میسوزد که باتو نیستم

همراه وهمگام

دراین مرداب دردبار

بال مرغان قاصد ما در اندیشه پرواز

میلرزد ، میسوزد

ودر چشم نا پیدای من اندوه میجوشد

هیچکس به ماتم تو نمی نشیند

آنها میدانند که ، گلهای لاله درمیان کشتزارها

خود به ماتم خود نشسته اند

به ماتم یک حرف  یا چند حروف ! .

......................................

.......ثریا .اسپانیا . دوشنبه 14-9

یکشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۸

ویترین

مادرم میگفت ، بعد از آنکه همه چیز را از دست داده ایم دیگر چیزی

نیست که درقفسه ها بچینیم ، باو گفتم :

باز هم میتوان چیزهای بهتری را به دست آوردودر یک ویترین زیبا

مرتب چید ؛

بازهم میشود تکه هاییرا جمع کرد ومردم را تماشای آنها دعوت

نمود به همراه یک میز بزرگ مملوا زغذاهای متنوع ،

واو خندید . امروز من تکه هایی را از گذشته واشیاء زیبایی راجمع

کرده چیزهای گرانبهاییکه با من همراه بودند ، آنهارا در یک جعبه

با پنجره شیشه ای جای داده ام گاهی که از کنار آنها رد میشوم صدای

هریک را میشنوم  که خاطره ها را برایم میگویند ، یکی تلخ ویکی هم

بی مزه نگاهی به دیوار سپید گچی میاندازم جای آن دراین چهاردیواری

نیست چشمهایم را میبندم  اورا میبنینم که مانند یک ساقه لاغر یک

بوته خشک به جلو میباید باهمان پیراهن چهارخانه وشلوار بی رنگ

کرم ، بوی زمین با اوهمراه است آه ...باید فراموش کنم همه غصه

هایم را دریک دستمال بپیچم وبه صورت یک گوله درون سطل زباله

پرتاب کنم ، پشت میز مینشینم ومینویسم اما ازکجا شروع کنم ؟

صد ها دفترچه را سیاه کرده ام هزاران داستان را سرهم نوشته ام

تعدا د بیشماری دفترچه یادداشت را باجمله هایی از بزرگان درآنها

پرکرده ام تا زمانیکه آن داستان واقعی را مینویسم آنهارا بکار ببرم

یعنی اینکه آن داستان باین جمله ها ربط پیداکند ! اما تاکنون بغیراز

داستان خودم نتوانسته ام قصه دیگری را سرهم کنم وآیا اصولا

داستان دیگر هست که من روحم را خسته کرده وآنرا بنویسم ؟.....

نه ، درغربت هیچ داستانی واقعی نیست همه تخیلی ودورازاصالت

میباشند .

..........ثریا /اسپانیا / یکشنبه

شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۸

کلمات رنگی

 هنگامیکه مینویسم  ویا بقول خودم جمله میسازم احساس میکنم که

جمله ها  وکلمات مانند سنگهای صاف وتمیزی هستند که از کنار دریا

جمع کرده ام ، گاهی بالا میپرند وگاهی پائین زمانی صاف وصیقل شده

گاهی ناهموار ، بستگی به روزم دارد  ساعتی هم همه باهم یکجا جمع

میشوند ویا زمانی از هم دور .

کلماتم رنگی میباشند زرد ؛ سفید ، آبی ، گاهی هم قرمز بااینهمه احوال

باهم از سر آشتی درآمده هرکدام معنی خاص خودرا دارند .

نویسنده نیستم ومطمئنا اگر روزی آنهارا به یک نویسنده واستاد ادبیات

نشان بدهم از سر تکبر نگاهی به آنها میاندازد ومیگوید :

برو خیاطی ات را بکن ! اما خودم میدانم که آنها هرکدام از بند بند

وجود من جداشده واز رگهای من تغذیه میکنند ، امروز همه نویسنده

وشاعرند همه هم دست به چاپشان خوب است  اما کتابها دوباره به نزد

خودشان بر میگردند .

من آنهارا به پستخانه میدهم تا به نشانی باد بفرستد وباد گاهی خواندن را

میداند وزبان مرا میفهمد واطمینان دارم روزی همه را جمع آوری کرده

دسته بندی میکند ونام مرا روی آنها مینویسد ودر قفسه اش جای مید هد

..................

درباغچه ای که گلهای زرد وسرخ ایستاده اند

پرندگان درهوای آن آواز میخوانند

یکی زیر بوته یاس مینشیند ، دیگری بر سینه دیوار

حرارت تند خواندن آنها ، دل مرا به طپش در میاورد

.......... ثریا / اسپانیا / شنبه 12-9

 

 

جمعه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۸

چراغ روشن آزادی

بعد از این همه هیاهو ، بعد از اینهمه شلوغی وسر وصدا به کجا رسیدیم ؟ نمیدانم  باید لحظات را شمرد  شاید آن لحظه مهم برسد آن لحظه پروزن آن کلام دلنشین پرواز بسوی آزادی ، آنگاه میتوان مانند یک انسان سفر کرد  ، آنوقت میشود به گذشتگان درود فرستاد .

نمیدانم آنجا چگونه وبه چه شکلی درآ مده است تنها گاهگاهی درعکسها استوانه های بلندی را میبنم که قد کشیده اند نمیدانم چه کسانی درآنجا زندگی میکنند وچگونه زندگی را میگذرانند هیچ اصراری ندارم  تنها میخواهم دوباره برگردم واز نو اشعار ترجمه شده هشت هجایی را بخوانم  اشعار عاشقانه را به آواز بلند سر دهم وروی کتابها ی بزرگ خاک گرفته غلط بزنم در دشتها میان علفهایی که تنم وصورتم را نوازش میدهند دراز بکشم  با دوستانم زیر درختان صنوبر وکاج لم بدهم و به کسانیکه مرا به استهزا گرفته اند بخندم .

نمیخواهم هیچ سیاه پوشی را درخیابانها ببینم به دنبال باغبان خانه میگردم تا اورا پیدا کنم به دنبال آن دوستم که با آن صورت مهربانش  وآن چاهک چانه اش  که مرا همیشه درآغوش داشت میخواهم میان دره ها پرواز کنم همان دره ایکه رودخانه بزرگی از میانش میگذشت وعمو درآ نجا شنا میکرد .

آن روزها چه کلمات بزرگ وپر طنینی را می شنیدم  همه حقیقت داشتند حالا دیگر به همه سخنان شک دارم  وبه همه مظنونم  کسی را نمیشناسم که بمن راست گفته باشد چشمانم از اشک لبریزند دیگر از بوی فاضل آبها وبوی نایلون متنفرم دلم میخواهد در میان بوته های خوابیده وزمین آجری غلط بزنم  از کاشی های بهداشتی وضد عفونی  با مواد بد بو متنفرم اینجا همه چیز غیر واقعی است همه چیز دروغ است همه خوش ظاهر  اما غیر واقعی ، تن های برنزه با لباسهای نایلونی براق مانند صدف ، مانند خرچنگ .

دلم یک لباس کتانی میخواهد با نخ واقعی  یک لباس قرمز خواهم خرید  وهنگامیکه چراغهای آن سوی سرزمین روشن شدند آنرا خواهم پوشید  وتوری نازک بر سر خواهم اند اخت  ودور خودم خواهم رقصید .

مانند ملکه الکساندرا !.......... ثریا / اسپانیا / جمعه

پنجشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۸

کوچه ها

درکوچه سنگ میبارد ، درکوچه خون میبارد

مردی با زبان بریده ؛ دستهای بسته و....خسته

در محفل عزای آئینه های شکسته

در محضر سوگواران با تجربه

از باور خود دورمانده است

.......

درکوچه ، روی درختان برهنه

کلاغان سیاه آواز میخوانند

آنها به سادگی آن مرد میخندند

وآب دهانشان را به روی آن مرد خالی میکنند

.......

گفتن از یار جرم است

خوابیدن زیر درخت نارون  ، جرم است

گلبرگهای تازه وجوان

به دست سفاکان ونامردان

به زمین ریخته اند

تصویر معصومانه آنها ، زیر چراغ کم سو

محو میشودباید نشست و( اعداد را شمرد )

رواق وطاق همه سرخ وجا بجایی بت بزرگ

که نهفته زیر ردا ، خنجر خونین نامردی را

......................................

 

خسته ار رکوع وسجود نماز

به راه میکده با می خراب

فضای بد بوی نومیدی

فر ار از مناره ها وسقف گنبدی

کنار درخت بید ولب جوی وآب روان

نسیم باد با بوی ارغوان

و..... خدا بر زمبن نشست

نه بارگاهی نه منبر، نه مناری ونه حوض کوثر

نه گرگ .نه شغال ونه ببر

گفتم بیا ، بیا ، که :

رواق چشم من آشیانه تست

کرم نما وفرود آی که خانه خانه تست

او آمد و بر زمین نشست

پرسیدم :

چرا بندگی ، چرا اسارت ؟

درگوشم نجوایی آهسته گفت که :

زبان سرخ سر سبزر را میدهد بباد

......خاموش

................................

ثریا .اسپانیا . شب جمعه !!!!!!

چهارشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۸

همشهری

همشهری عزیزم !

خلل پذیر بود هر بنا که میبینی / مگر بنای محبت که خالی از خلل است

اینک چرا من اینجا هستم وآنجا نیستم وچراپوست انداخته ام وچرا

عاشق گل لاله عباسی هستم ودیگر دنبال هیچ گلی نرفته ام ، یک

تعبیر جداگانه وطولانی دارد آن گلدان بزرگ گل سرخ به دست

نادانی اکنون شکسته ودراندام گلها ، رگه های سبز وزرد دیده

میشود ودنیا درشرف آن است که از کنار من بگذرد مانند امواج

دریا وقتی درکشتی که درآن حرکت میکند من نیز دچار حرکتم

در ترتیب کلی زندگیم سعی کرده ام همیشه مرتب ودرست باشم

اما همیشه هم گاهی چیزی به دنبال چیز دیگری سر میرسد.

در خت ، تیر تلگراف میشود وسپس از همگسیختگی های فراوان

تبدیل به یک شاخه کوچک ویا یک تکه تخته چوب که در آب

جوی وزیر یک پل گیر کرده است ، اما من سعی کرده ام که

همچنان درحرکت باشم وکمتر میان چیزی گیر کنم این حرکت

جزیی اززدگیم شده گاهی از شبها جمله ها یک به یک میجوشند

وبالا میایند دلم میخواهد این حبابهارااز دریچه بسته سرم آزاد

کنم اما ناخود آگاه قدمهایم بسوی ( آن مرد وخانواده اش ) روان

میشود آن مرد که درپشت کله ام هنوز زنده ا ست ومن فراموش

کرده ام که کجا زاده شدم ودرمیان چه شور وهلهله ای بالاپایین

میرفتم ؛ این لحظات گریز وبیداررا نباید بد جوری تعبیر کرد ،

خیلی به ندرت پیش میاید که من روز یا ساعتی بتوانم آن دردهارا

فراموش کنم ، غربت من ، مهاجرت من ؛ ودر بدریهایم از آنجا

سر چشمه گرفت ، با گذشت زمان دردها تبدیل به کلمات شدند

ومیشوند واز مغزم بیرون میریزند وآنگاه من کمی احساس راحتی

میکنم.

همانطوری که برایم نوشتی ، در یک خانواده اصیل به دنیا آمدم

وخوشحالم که این اصالت را تا الان بر شانه هایم حمل کرده وآنرا

حفظ نموده ام هیچ خاندان ( شیخی) وهیج بانوی ( شاهزاده ) ای

وهیچ اربابی نتوانست آنرا از من بگیرد ومرا به زانو دربیاورد

حتما رفته ای وگفته ها ونوشته های مرا یک به یک پی گیری

نموده ومرا ونام نشانم را یافته ای چقدر خوشحال کننده است که

میبینم مرد جوانی مانند تو مرا به اصالتم گره زده است .

دراینجا ، درمیان بازار شراب  وبی هویتی نیز من همچنان محکم

ایستاده ام وخار مغیلان نیز دامنم را گرفتند آنها نیز زیر لگدهای

محکم واستوارم له شدند هنوز به همان طناب قدیمی آویزانم وخودم را

از تمام رویدادها دورنگاه داشته ام ، همه خدایان درکنارم زندگی

میکنند وبا همه حشر ونشر دارم نمیتوانم بگویم که به اوج آرزوهایم

رسیده ام  اما همان ده درصدی را که طبیعت بمن ا هداکرده است

با کمال صمیمیت وخوشحالی آنرا پذیرفته وبا آن زندگی میکنم صدای

لولای زنگ زده وپرده های نایلونی خانه به خانه رفتن اوج آرزو ها نیست  اما میدانم که گدایی دراین جا رشگ سلطانی بود.

برایت آرزوهای خوبی را دارم

با مهر فراوان / ثریا . اسپانیا

.چهار شنبه